بایگانی برای ‘روزنگاشت‌ها’ دسته

نگذار شبم شب بماند!…

یکشنبه, 24 ژانویه 2010

با احترام و دوستی صمیمی به : نسرین ،امیر و آوید عزیزم در بلژیک.

“تو” را می شود اینروزها،کلمه به کلمه دوستت دارم شد بی انتها،شبیه هوای ابری آسمان شهرکه می بارد باران .

یکنواخت و طولانی.امروز وقتی خواندمت بعد از چند سال بی خبری،دلم گرفت از بار عاطفی کلمات دلتنگی بین من و تو.

حتا نوشته های وبلاگهایی که می خواندیم،کامنتهای خاطره انگیز .من…تو..پروانه…ماهور…

سعید از برلین و دیگرانی که برای همیشه فضای مجازی را ترک گفتند بی هیچ پی نوشتی!

!چقدر تجربه های گس!امروز هم هوا شبیه 3 سال پیش شد برایم با اهنگ پیش زمینه ی “باران” و تو نیز که از غربت و بهانه هایش نوشته بودی،از دلتنگیتان برای ایران ،از اشتیاقها و غم پرسه هایت  ،نسرین من!دلم تنگ همان روزهایی شد که می خواندیم و لبخند می زدیم…مریم !راست می گوید :دیگر خبری از خلوت گزینیهای دوستان و اهل دلان خبری نیست حتا در این روزهایی که شعورمان را به سخره گرفته اند !می خواهم همین جا بگویم بمان همانجا در غربت و تنهایی های نمزده ات که اینجا با  یک لیوان عسل هم نمی توانی تلخی و شکستگی دلهای بی فرجام را شیرین کنی!که اصلا قرار نمی گیرد اینهمه بیقراریهایمان!این جریان سیال ذهن!این آشفتگی اندیشه های مسموم!

هر چقدر از دوستیمان می نویسم باز نیکان می گوید:این سطر خیلی غم دارد سولماز!که!

اینروزها بقدری سخت و گنگ شده ام که خودم نمی توانم پس لرزه های روحی ام را تاآب بیاورم چه برسد به اطرافیانم…

نی،بسوزد خاک و خاکستر کند…

شنبه, 16 ژانویه 2010

با تاثر وتالم به دوست درمندم: روناک

در این روزهای خاکستری ،شاعرانه نوشتن سخت ترین کار دنیاست برای کسیکه همیشه سعیش بر شادنمودن اطرافیانش بوده حتا به گاه تاثرات بی پایان خودش.هر چقدر هم بخواهم کابوس روز گذشته را بانزوای این روح خسته با کلمات به تصویر بکشانم نمی توانم.آنقدر با همدیگر و یک دوست مشترک گریستیم که چشمهایمان را از فرط سوزش باز نمی شود …آنقدر روی میز کوبیدیم که مچ دستهای هر دویمان درد می کند.دستهایمان را توی دستهای هم محکم نگه داشتیم آرنجهایمان روی میز بود انگار که می خواستیم مچ بیاندازیم…من هیچ وقت اینقدر حس خاکستری بودن در زندگیم نداشتم…آنقدر این بغضهای گلوگیرمان ترکید و اتش انداخت بر وجودمان که شبیه یک زیر باران مانده در اوج یک روز برفی و سرد می لرزیدیم…دلم می خواست تمام کلمات ریسمان سپیدی شوند بر گلوی من و روناک !تا دنیا را بالا بیاوریم…آنقدر دیماه امسال را توی تقویم سیاه کردیم که برگه های سررسید تمام سالهای بعد را بی دیماه”خواهم گذاشت…آنقدر توی سر نوشته هایم داد کشیدم و فریاد زدم که همه از قطره های اشکهای بی محابایمان متورم شده اند…دلم می خواست جمعه ی  سیاه گذشته ما را با خود به عمق پرتگاه می کشانید و در خودش دفنمان می کرد که اینگونه شعله هایش نیلوفرانه ذره ذره نسوزاندمان…

1:

دلم دیگر هیچ چیز نمی خواهد و هیچ چیز خوشحالم نمی کند جز امیدی که همیشه داشته ام …و به یک چیز تردید دارم.نمی دانم این مسیر فرسایش عاشقانه ای که در آن قرار گرفته ام من را به کجا خواهد کشانید…آنقدر این روزها از او پرم که هر چه می نویسم ،دست نوشته هایم بوی “او”را گرفته اند…و امروز دنیای واقعی ام را خالی از حضورش می دانم…حضور آرامی که تمام ذهنیتم را شاعرانه”در بر گرفته است…این گونه زندگی با نوشته هایم و وجود ” او” برایم درد ” دارد…شبیه واقعیتی که قلم و اندیشه ام را می سوزاند….

2″

فکر نمی کنم تا پایان سال هیچ نوشته ای را اینجا بگذارم…خیلی به دعاهایتان احتیاج دارم…آنقدر ها که  مثل دیروز رفتم کوه و بر بلندترین تپه ایستادم و فریاد زدم که خدای من!!!….اما پژواکی جز صدای خودم نشنیدم…غرقه شدن تنها راه چاره نبوده برایم…

لحظه  ها یتان سرشار از هزار عیدانه و بوسه و لبخند.

با محبت و دوستی: سولماز مولایی

دیماه خاکستری هشتاد و هشت

چه‌قدرها که باید پی دستانت بگردم/

دوشنبه, 4 ژانویه 2010

 

همسايه‌گی تو در جايی
جايی ديگر برای فاصله می‌گذارد
وقتی کنار، معنیِ ديگر می‌گيرد
افشان در متنِ جاهای ديگر
از تو ديگر تر می‌مانم
می‌مانم با تو
با تو معنی ديگر می‌گيرم
در جايی که جايی در متنِ توست

لبريخته‌ها ( يدالله رؤيايی)

1:

من فکر می کنم هر نویسنده ای باید “شاعرانه ها”ی خودش را داشته باشد،شبیه من،خود خودم که اینروزها شبیه چند روز پیش خواستم بگویم کلمه به کلمه دوستت می دارم…یعنی هر چقدر می خواهم خاطراتم را با تو بایگانی کنم ،بگذارم در یک فولدری و ذخیره ات کنم در یک پوشه ی دیگر نمی توانم…و نتوانستم…

بعد باید بین این همه کتاب بنشینم و تو را گلبرگ به گلبرگ از وسط برگه ها جمع کنم که مرور خاطرات باران خورده ام نشود در روزهای فرداها…چطور این چشمها خیس نشوند از آنهمه “عشق” که قرار گرفت در سلولهایم و شب هنگام آوار شد روی  هذیانهایی که  بی تابم کرده بودند!!آیدا!! راست می گوید که بعضی از این خاطره ها درست می نشیند وسط جناغ سینه و “درد” میکند سخت و سنگین !

2:

بيژن نجدی

…به خاطر کندن گل سرخ اره آورده‌اید؟
چرا اره؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو
هی! تو
خودش می‌افتد و می‌میرد
کشتن یک نوزاد که زهر نمی‌خواهد
با کلاشینکف که پروانه شکار نمی‌کنند
فقط به مادرش بگویید
که شیر ندهد به یک قنداق
و پروانه را بگذارید
لای تکه‌های
یخ…

ای به سر زلف تو سودای من / وز غم هجران تو غوغای من…

سه شنبه, 29 دسامبر 2009

“یا عشق”

هنوز خیلی از صدای مهربان و لطیف تو ،توی گوشم هست….هنوز تا همیشه ،نگاه پر مهر و محبتت توی چشمهایم لانه دارد…هنوز تو را مثل یکسالگیم ،دو سالگی ….تا 5 سالگی که می بردی ام مهدکودک در راه برایم شعر می خواندی و شبها برایم قصه می گفتی و تا این سالها همراه همیشگیه دقیقه های تلخ وشیرینم شده ای را با هیچ تعلقی عوض نمی کنم…هنوز می خواهم با تو زندگی کنم…با تو غزل شوم…با تو برقصم…شعر بخوانم …با ” تو ” لذت ببرم از زندگی “مادر شکیبا و دوست داشتنی ام”اندازه ی تمام جهان دوست دارمت…سال یکهزار و سیصدو شصت خورشیدی در هشتمین روز دیماه ،من را به دنیا آوردی آنگاه که خون شعر به دستان قابله ام ریخته بود!امیدوارم پشیمان نشده باشی از متولد کردنم ،روح دمیدنت به کالبد جسمم و تربیت و پروراندنم در آغوشت…تمام با تو بودن و تجربه کردنهایم را “عاشقم”.

بیست و نه سالگی ام را یکبار دیگر در کنار مادر و قاب عکست روی میز جشن می گیرم…می دانم محرم است.. و عزای سرور همه ی مردان آسمانی.اما تصنیف “همایون شجریان”است که می خواند….
نبسته ام به کس دل/نبسته کس به من دل/چو تخته پاره بر موج،رها،رها،رها من….

پی نوشت 1:
ممنونم از دوست همزادم بهترین هدیه ای بود که گرفتم یک پرنده،قناری ست گمانم…اما دلم به قفس بودنش راضی نیست…حتما آزادش می کنم…

پی نوشت 2:
و یک دریا سپاسگزارم از تبریکات دوستان نازنینم:ماری عزیزم،سارا، پری، هدی و نیکان و سایر همراهانم…

با احترام فراوان

اوست گرفته شهر دل من ،به کجا سفر کنم!!

چهار شنبه, 23 دسامبر 2009

«یا لطیف»

دیماه است…با یک سرمای رو به سکوت….دلم دیگر هیچ چیز نمی خواهد…بی تفاوت تر شده ام از هر چه تعلق است…و متاسف برای سرزمینم!برای این همه عصیانی که سرکوب می شود…! ای کاش !سران حکومتی بدانند فرزندان این خاک آرامش و صلح می خواهند تا جهانی شدن اورانیوم غنی شده و سرکوبی انتحاری!…سیاست هیچوقت مقوله ی مناظره برانگیز من نبوده ،اما!من اعتراض دارم…به همه ی این سالها…همه ی لحظه هایی که “پدر”نبود کنار من و “مادر” و دقیقه های سبز شدنمان!

نشسته ام روی صندلی و “پدر سالار ، مارکز “را می خوانم…مامان دارد بلند ،بلند تلفنی حرف می زند.خانه را گذاشته روی سرش!کتاب را می گذارم روی میز ،داد می زنم :مامان،آرومتر !!!!….بی فایده است نمی شود کتاب خواند!…ضبط را روشن می کنم …سی دی “بسطامی” را می گذارم روی صفحه…”گلپونه ها” را می خواند….می ایستم روبروی عکسهای کودکیهایمان که قاب شده اند روی شانه ی دیوار،اشکهایم را پاک می کنم!خالی جای پ…د…ر..!مادربزرگ،پدر بزرگ…بسطامی آتش می زند بر سلولهایم….رها می شوم در این تصنیف!…..روی خاطراتم پیاده روی می کنم و مدام صبوری ،گذشت ،بخشش…می خواهم بگویم هیچ وقت انتقام گیر نبوده ام!!!
گرمای دست مامان را توی موهایم حس می کنم…توی خودم جمع می شوم…صحبتش تمام شده…صدایش به آرامی لالایی هایست که برایم در کودکی سوخته ام می خواند…وحشت زده بغلش می کنم،لبهایم را گاز می گیرم تا بغضم نترکد!…می خواهم محکم باشم…مثل خودش !سعی می کنم!چشمهایش خیسند ،می گویم :دلم لک زده برای خانه ی مادر بزرگ،پدر ،بهشت زهرا و “موزه ی دفاع مقدس !برایم یک جور سماع اند اینها…

ساعت هشت و نیم صبح،هوا خیس از برف، می رویم تهران.

پی نوشت 1:

نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت

خـدای را که مبادا دل از نشانه بیوفتـد

 

پی نوشت 2:

انّ الراحل الیک قریب المسافة

 

 بدرستی‌که رهسپار به سویت راهش نزدیک است.

 

 امام سجاد، دعای ابوحمزه ثمالی

” من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف / تا به حدی ست که آهسته دعا نتوان کرد

سه شنبه, 15 دسامبر 2009

با محبت برای “مادربزرگم ، هفده سال است که از مادر فقط ذکر خیرش را

 می شنوم..کاش بودی …من دلم مادر بزرگ می خواهد!!”اميدوارم مرا ببخشی که نتوانستم از تو آنچنان که شايسته ات بود ،بنويسم !!!

سکوت٬ مثل نور٬ یک نیروست؛ سخنی‌ست یا صدایی که به علت سرعت حرکت زیاد٬ به سکوت تبدیل شده‌است.

« نادر ابراهیمی- یک عاشقانه ی آرام »
پی نوشت 1:

نام مادربزرگم “گلزار” بود ،نام یکی از دخترانم را حتما ” گلزار ” خواهم گذاشت!!
آآآآی!دلم آغوش بی وسعتت را می خواهد برای در آغوش کشیدنم…ممنونم از تو  که “مادر ” را برایم به دنیا آوردی.می بوسمت..

***                              ********

در پشت شیشه‌های تاریک روابط

عاطفه

تنها از تماس پوست

احساس می‌شود.

محبت هوایی منجمد است

که فاصله‌ی دو دهان را با کلمات پر می‌کند.

لحظه‌های کش آمده

در خمیازه‌های طولانی

خسته‌اند.

و عشق که به خانه کلمات

به میهمانی چندین هزارساله‌ی خویش رفته است

تنهاست.

و نزار قبانی را برای این جمله اش می سوزم…

هرگز از تو چيزي‌ به‌ آنها نگفته ام‌ … اما
تو را ديده‌اند كه‌ تن‌ مي‌شويي‌ در چشمانم‌ .

پی نوشت 2:

کسی “مادر بزرگش ” را به من  امانت می دهد ؟؟!!هل ناصر من ینصرنی!!!

تنها به لطف عشق ترازم برابر است

پنجشنبه, 3 دسامبر 2009

با محبت برای دوست نازنینم:”ماهور”
خورده ام توی شکنندگي حوادث . پذيرش بعضي چيزها واقعا برايم دشوار است .در اين شرايط کلمه دشوار هم کلمه کوچکيست چنانکه وقتي خيلي عاشقي کلمه دوست داشتن کوچک ميشود .
مگر نه اينکه همه چيز خواست خداست ! بي اراده او مگر کاري شدنيست ؟ پس اين اختيار چه بوده است که پذيرش بار چنين امانتي را بر عهده انسان گذاشته است؟ … اين چه تناقضيست ؟ گفتم تناقض ! تضاد از آن چيزهائيست که در وجود همه هست اما جائي در زندگيت بدجور بيخ گلويت را ميگيرد و ميفشارد همين لحظه هاي سخت تحمل است که ميفهمي چقدر تعادل داري … چيزي پشت من سنگيني ميکند چيزي توي گلويم گير کرده است و دارد مرا ميکشد … خدا کند اين وضع زودتر تمام شود …خدايا ! توان آن را ندارم که نگاه شرجيم را از چشمان کنجکاو دور و نزديک پنهان کنم … کمکم کن تو ديگر رهايم نکن . عزيزانم را از من مگير و اگر من براي کسي عزيزم مرا از او .

پی نوشت 1:
وقتی جهان
از ريشه جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ريشه های يأس می آيد
وقتی که يک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبديل ميکند
بايد به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است !

فروردين ۷۱
قيصر امين پور

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند…

شنبه, 21 نوامبر 2009

دو چشم مست می‌گونت، ببرد آرام هوشیاران

 

“این تصنیف شجریان “تمام دلم را زیر و رو می کند… می شوم یک کتاب رموز عاشقانه….اما دریغ از حریف! که نیست  همراهم….

همیشه٬ همیشه٬ همیشه…. کسی بوده٬ چیزی بوده٬ مصلحتی بوده که من به خاطرش رویه‌ی زندگی‌ام را٬ خواستن‌هایم را٬ تصمیم‌هایم را از کمی تا بسیاری٬ تغییر داده‌ام… برای همین است که دامنه‌ی تغییراتم تا این اندازه وسیع شده است.

می‌دانم هرگز برای «خود زیستن» راضیم نخواهد کرد و در این ناگزیری من تنها مختارم که اولویت‌بندی کنم. بین ترین‌ها و ترها!

 

پی نوشت 1:

آذر ماه را دوست دارم با اینکه امسال فصل مخملیه رنگارنگیه برگها با تگرگ و برفک همراه  شده

اما!هنوز پاییز برایم “پادشاه فصلهاست”…دنیای  پاییزی ام را دوست دارم…برگهای خشک شده ،

پروانه های کاغذی،و یک  میز انار خشک شده که هر سال  می چینم در

جعبه های کوچک و هدیه می دهم به دوستان….

 

2:

چله نشینی را شکسته ام و بسط نشسته ام به خواندن “مزمل”فقط امیدوارم!

وگر نه “نام هشتاد و هشت خورشیدی را می گذارم”توقف اعتماد  و تمام شعرهای

سروده شده ی امسال را می سوزانم….

چهار شنبه, 4 نوامبر 2009

 

1: کدوم یک از دوستان می دونند نوشته ی پایینی به چه زبانییه؟؟؟!مدتهاست برای من پیغام با این زبان می یاد که متعجبم کرده!!در صورت آگاهی راهنمایی بفرمایید.ممنونم.

 

Хм… Финиш… Наверное пора бы расслабиться и отдохнуть

دست از طلب ندارم تا كام من بر ايد…

شنبه, 31 اکتبر 2009

چقدر نشانه هاي پاييز هشتاد و هشت را دوستر دارم…چقدر روزها نمن را در خودشان در امتداد بارانهاي يكريز دم صبح حل مي كنند و چقدر طنين تار استاد عليزاده غرقم مي كند در بطن خش خش برگهاي ريخته شد در كف باغچه و كنار حصار خانه!چقدر مادر آرام است و آرامش دروني اش صاف مي خورد روي گونه هاي براقم !وقتي نزديكيهاي اذان بيدار مي شوم و نگاهش مي كنم و بالاي سرش زيارت امين مي خوانم ….

چقدر هفت ،هشت هشتاد و هشت و هشت ،هشت و هشتاد هشتش را دوست خواهم داشت به تضمين دعاي سماتي كه خواندم و تولد امام مهربان آهوها كه پيشتر هدايايش را فرستاد و دلم را غرقه ي نور و شادي كرد….

آي!پاييز آفرين !از همه ي نعمتها و نقمتهايي كه شايسته ي پذيرش من مي كني ،ممنونم….دوستت دارم