نگذار شبم شب بماند!…

با احترام و دوستی صمیمی به : نسرین ،امیر و آوید عزیزم در بلژیک.

“تو” را می شود اینروزها،کلمه به کلمه دوستت دارم شد بی انتها،شبیه هوای ابری آسمان شهرکه می بارد باران .

یکنواخت و طولانی.امروز وقتی خواندمت بعد از چند سال بی خبری،دلم گرفت از بار عاطفی کلمات دلتنگی بین من و تو.

حتا نوشته های وبلاگهایی که می خواندیم،کامنتهای خاطره انگیز .من…تو..پروانه…ماهور…

سعید از برلین و دیگرانی که برای همیشه فضای مجازی را ترک گفتند بی هیچ پی نوشتی!

!چقدر تجربه های گس!امروز هم هوا شبیه 3 سال پیش شد برایم با اهنگ پیش زمینه ی “باران” و تو نیز که از غربت و بهانه هایش نوشته بودی،از دلتنگیتان برای ایران ،از اشتیاقها و غم پرسه هایت  ،نسرین من!دلم تنگ همان روزهایی شد که می خواندیم و لبخند می زدیم…مریم !راست می گوید :دیگر خبری از خلوت گزینیهای دوستان و اهل دلان خبری نیست حتا در این روزهایی که شعورمان را به سخره گرفته اند !می خواهم همین جا بگویم بمان همانجا در غربت و تنهایی های نمزده ات که اینجا با  یک لیوان عسل هم نمی توانی تلخی و شکستگی دلهای بی فرجام را شیرین کنی!که اصلا قرار نمی گیرد اینهمه بیقراریهایمان!این جریان سیال ذهن!این آشفتگی اندیشه های مسموم!

هر چقدر از دوستیمان می نویسم باز نیکان می گوید:این سطر خیلی غم دارد سولماز!که!

اینروزها بقدری سخت و گنگ شده ام که خودم نمی توانم پس لرزه های روحی ام را تاآب بیاورم چه برسد به اطرافیانم…

دیدگاهی بنویسید