” من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف / تا به حدی ست که آهسته دعا نتوان کرد
با محبت برای “مادربزرگم ، هفده سال است که از مادر فقط ذکر خیرش را
می شنوم..کاش بودی …من دلم مادر بزرگ می خواهد!!”اميدوارم مرا ببخشی که نتوانستم از تو آنچنان که شايسته ات بود ،بنويسم !!!
سکوت٬ مثل نور٬ یک نیروست؛ سخنیست یا صدایی که به علت سرعت حرکت زیاد٬ به سکوت تبدیل شدهاست.
« نادر ابراهیمی- یک عاشقانه ی آرام »
پی نوشت 1:
نام مادربزرگم “گلزار” بود ،نام یکی از دخترانم را حتما ” گلزار ” خواهم گذاشت!!
آآآآی!دلم آغوش بی وسعتت را می خواهد برای در آغوش کشیدنم…ممنونم از تو که “مادر ” را برایم به دنیا آوردی.می بوسمت..
*** ********
در پشت شیشههای تاریک روابط
عاطفه
تنها از تماس پوست
احساس میشود.
محبت هوایی منجمد است
که فاصلهی دو دهان را با کلمات پر میکند.
لحظههای کش آمده
در خمیازههای طولانی
خستهاند.
و عشق که به خانه کلمات
به میهمانی چندین هزارسالهی خویش رفته است
تنهاست.
و نزار قبانی را برای این جمله اش می سوزم…
هرگز از تو چيزي به آنها نگفته ام … اما
تو را ديدهاند كه تن ميشويي در چشمانم .
پی نوشت 2:
کسی “مادر بزرگش ” را به من امانت می دهد ؟؟!!هل ناصر من ینصرنی!!!
21 دسامبر 2009 در 8:58 ب.ظ
هرچهارمادربزرگ وپدربزرگم رادارم وتصور لحظه ای نبودنشان, همه آرامشم را به هم میریزد
23 دسامبر 2009 در 3:26 ب.ظ
من هم دلم مادر بزرگ میخواهد، پدر بزرگ میخواهد، خاطرات خوبی را به میآورم و اشک صورتم را خیس میکند. دلم تنگ شده برای هر دو تاشان.
25 دسامبر 2009 در 9:27 ب.ظ
اگر میتوانستم مادربزرگ خوبی باشم حتما مادربزرگت میشدم. اما تو خیلی بزرگی عزیزم و من برایت کوچکم…
اما دوستت دارم خیلی.
28 دسامبر 2009 در 11:05 ق.ظ
خيلي ممنمونم خانم خياطيان عزيزم.
من براي مادرانه هاي شما و احساسات لطيفتان كمترين كلمه ام.برايتان سلامتي و شادكامي خواهانم.
با احترام فراوان: سولماز مولايي
1 آوریل 2010 در 1:23 ق.ظ
امسال اولین سالی بود که پدربزرگم در میان ما نبود صبح اولین روز عید، بر سر مزارش حاضر شدم اصلا باورم نمی شد زیر خاک باشد خیلی گریم گرفته بود حتی الان که دارم اینها را می نویسم، دلم براش خیلی خیلی تنگ شده امیدوارم جایش خوب باشد.
14 آوریل 2012 در 4:55 ق.ظ
درود بر شما
بسیار زیبا و لطیف نگاشتید
روحشان شاد و خداوند عزیزان تان را به شما ببخشد
آموختم
در پناه حق[گل]