بایگانی برای ‘روزنگاشت‌ها’ دسته

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت…

چهار شنبه, 16 سپتامبر 2015

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می کنند

«حافظ شیرازی»

۱:
سرشارم از شعرهایی زیبا در فصلهایی سر سبز که به ذهن سطرهای خاطرات پررنگتر می شوند…به سالهایی پر از غزل .. دیگر که در آن همچنان برای رسیدن به آن جا که آرامتر قرار بگیریم …و ادامه دهیم راهی را که باید عمیقتر و لطیفتر پیمود…

۲:
رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم،

بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم، دوست داشته باشیم.

“گابریل گارسیا مارکز”

۳:
روزهایم سبز سبز است پر از شوق و نشاطی که انرژی اش را از روزهای تعطیلی که در امن ترین آغوش طبیعت هستم می گیرد .در فرازهای قله ها و نشیبهای دامنه های پر از طراوت و تازگی.سپاس از مهربانترین بخشایندگان

ایزد یکتا
مادر بردبار با خانواده ام

هجوم خش خش پاییزی است در جانم.

دوشنبه, 10 نوامبر 2014

دردِ دل روا نیست گفته شود برای چشمانِ خصوصی کسی حتی. اما اندوهِ ناشی از درد، سیال است و ریزش میکند از صندوقچه ی محکمی که مخزن درد شده است،که اگر عینِ درد را هم نگوئی باز نشت میکند به بیرون، به بو یا به حضور ِروانش،
در زیستنت ، در نوشتنت، در نگاهت، در مدام تکانه های سختت
و این بخش از حقیقتِ اندوه و درد دیگر در حیطه ی کنترل من نیست که اعظمِ هر چیز، توانی ورای انسانِ عادی میخواهد و من اگر غیر عادی بوده ام به جهت افزونی بر خط تعادل نبوده ام، در سمت و سوی کاستی از آنم.
حالا اصلن فهمیده ام که
چرا حرفهای آدم پیچیده میشوند و چرا دشوار نوشته میشوند و چرا سنگین میشود آدم از رسوب اینها …
شبیه بسته شدن وزنه ای چندین برابر وزنت است در اعماق آبی که فراتر از قامت توست و تنفست محدود. چگونه میخواهی که به سطح بیائی و در سطح بیندیشی و در سطح ببینی؟
رهائی از این وزنها تلاشیست که من مدام از آن خسته باز میگردم میدانم که نه کفاف خزانه ی هوایم را میکند و نه کوتاهی عمرم،
با آنهمه چون معتقد به حرکتم به سکون دل نمیبندم و از این دل آزارهای خصوصی و عمومی، از این نقدهای بی انصافانه و در خور ، از این طعنه های حقیر و پر خشم واهمه ای ندارم.
در این نقطه که ایستاده باشی دیگر بالسویه میشود خیلی چیزها.
تنها هراسِ من از ، تلف شدن و هرز رفتن و به بازی گرفته شدن حسهایم هست که به سختی به جوشش می افتند و تقلا.
که این آخریها هر آنکس که بیمقدار شده در دیدگانِ دلم در این محدوده ایستاده بوده است.
———————————————————-
پی نوشت 1:
بعد از بیش از 10 سال همه ی نوشته ها و سروده هایم را جمع کرده ام و برخی را ترجمه می کنم و مابقی که غزلهای سالهای 80 تا 86 است را در 2 مجموعه ی یکسان کتابهای جیبی روانه ی نمایشگاه امسال کنم..پیشتر از دوست ارجمندم اقای خورشاهیان عزیز ممنونم که افتخار خوانشهای ابتدایی را بمن دادند تا نقدی نیز بر اینها نوشته شود…از همه ی دوستان و همراهان صمیمی که کمترین را در آغازینه های “مسیر سرایش و شعر”همراهی نمودند و نقد فرمودند بسیار سپاسگزارم.

با احترام فراوان برایتان

پاییز بی آشیانه

پنجشنبه, 2 اکتبر 2014

چشم انتظاری های نا امیدانه ، طاقت سوز است

دلم گرم وصل است تا تاب بیاورد این روزها را

که می گویی می آیی و

نمی آیی

بی قراری های من را نمی بینی

دلخوشی های شنیدنت

به دلواپسی می انجامد

..

در انتظارم مگذار ای !شور شعرهای ناسروده

یاد تو در خاطرم لبخند میزند…

چهار شنبه, 13 نوامبر 2013

از نو می نویسم ؛

سلام

پاییز را با گرمی نگاه شما

به ضیافت شمس می آیم …

بوی دلدادگی می آید …

فرصتی باشد

در سفر

به اندیشیدن

خوب اندیشیدن

شاید استغنا را دوباره معنا کردم

چیزی شبیه پر شدن در سبزی چشمان تو ….

پی نوشت 1:
رسالت پیامبران نشان دادن راه است ،

می آیند تا ما خوبی را زندگی کنیم ،

من و تو ….!

استوار !

– پیامبر ، خدا را نشانم داد

قدر دان پیام آور می مانم

و وفادار به خدا ….!

من بنده‌ی تو، بنده‌ی تو، بنده‌ی تو/ من بنده‌ی آن لبانِ پْر خنده‌ی تو…/ مولوی

پنجشنبه, 11 جولای 2013

و خوب می دانم این سالها باید رقم می خورد ! این اسارت باید به کمال می رسید تا امروز خالق لحظه هایم باشم!

 

  

پس از روزهای مجادله با خویش ، می خواهم بنویسم …

از سکوت که ملال نبود و سنگ نام گرفت ، مگر روزی در ورای چشمان خیره و خمیازه های انتظار بگویی از راز آن همه باریدن و تشنه ماندن ! …

و حالا بعد از این همه مکث ِ نوشتن ، واژه ها را گم می کنم . حالا که آمده ای دلتنگی های دیروزم را پیدا نمی کنم تا از روزهای بی تو بودن شکوه کنم …

حالا پُر   ام ، از لمس آن همه ترانه و حس رسیدن به آنچه مولانا می جست . حالا بوی شمس می آید ، پس از شکست خاطر  گریز …حالا اگر همه مردم شهر هم حلقه زنند و بگویند او زاده خیال بلخی است  ، من ایمان دارم به آنچه در ذهن می روید و در واقعیت ، شکل حقیقت می گیرد !

 

از نو می نویسم ؛

 

سلام

 پروردگارا ! مهربان ترین مهربان م !

 نیرو ، نشاط و عنایت از تو می طلبم تا در مسیر خویش ، خویش را بیابم !

راهبر و راهنمایم تو بودی و خواهی بود !

لحظه هایم را به تو می سپارم!

مرا ” بهترین ” ام گردان !

کلماتم همه مجروحِ تو هستند ای عشق…

پنجشنبه, 20 سپتامبر 2012

یا لطیف”

تابستان هم تمام شد با روزهایی پر حوصله و سر صبر و پر از مهربانیهای تازه و روشن..گاهی غمگین بود این دخترک شعرهایم و گاهی آرامشش آنقدر وسیع بود که رهایم می کرد در ساده ترین مصراعهای سفری سبز در سطرهای کاغذ بی خط…

1:

زیبایی او به یک غزل می‌ماند/ چشمش همه جا دستِ مرا می‌خواند/ من هر چه  که می‌نویسم این‌جا با عشق/ تقدیم به آن کس که خودش می‌داند! / سعید ربیعی

شادند جهانیان به نوروز و به عید/ عید من و نوروزِ من امروز تویی!/ مولوی

سه شنبه, 8 می 2012

عشق خیلی خنده دار است؛ خیلی هم گریه دارد…

یا هست یا نیست؛ اگر نیست که نیست و اگر هست و اگر باشد و اگر یافت شود در تو آن وقت، دیگر تو نیستی!

این هم گریه دارد و هم خنده…

تو نیستی وقتی که عشق نیست… و تو نیستی وقتی که عشق هست…

… هستی و نیستی… نیستی و هستی…

«کلیدر، محمود دولت آبادی»

پی نوشت 1:

جریان باد را پذیرفتن

 

و عشق را که خواهر مرگ است

 

و جاودانگی رازش را با تو در میان می‌نهد!

                                                                    «احمد شاملو»

بیستون در راه است……..

چهار شنبه, 4 ژانویه 2012

هنوز “دیماه “است و من این ماه زمستانی را که با بارش برف همراه می شود را دوست می دارم ،همینطور “مادر”را که در “هشتمین”روزش چشمهایم را به آسمان دنیا گشود و متولدم کرد …همینطور “یازدهمین “روزش را که من را نشاند بر شاخسار شکوفه ی “عشقی ” که فراموشم نخواهد شد…و خاطرات شیرینتری که این روزها من را کلمه می کند و “غزل”می شوند بر مرور شاعرانگی هایم….

1: آدمي فقط در يك صورت حق دارد به ديگري از بالا نگاه كند و آن هنگامي‌ست كه بخواهد دست ديگري كه بر زمين افتاده را بگيرد تا بلندش كند… «گابریل گارسیا مارکز»

 2: برای کشف اقيانوس­های جديد بايد شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشيد. اين جهان، جهان تغير است نه تقدير! “تولستوی”

 3: سرشارم از فکرهای تازه و مصراعهایی که باید غزل شوند و چهارپاره…عاشق، كم است، سخن عاشقانه، فراوان

که حال تب زده را آشنای تب داند….

پنجشنبه, 3 نوامبر 2011

يا لطيف»

«اگر عشق را به احساسی زودگذر، به هیجانی لذت‌بخش در انسان تبدیل کنیم، آن‌گاه با سخن گفتن از دستاوردهای عشق فقط دام‌هایی برای ضعیفان گسترده‌ایم. هیجانات زودگذر بی‌گمان در هر انسانی یافت می‌شود، اما اگر مستمسک عمل وحشتناکی قرار گیرند که عشق آن‌ را هم‌چون دستاوردی جاویدان تقدیس می‌کند، آن‌گاه همه چیز، هم دستاورد و هم مقلد گمراه آن، از دست می‌روند.»

 ترس و لرز- کی‌یر کگورد

1:

تعجب نکن از این‌که گاهی وقت‌ها بعضی از عهدها فراموش‌م می‌شود. از این‌که بهانه گیر شده‌ام؛ از این‌که عصیانت می‌کنم… تو که این دخترک را خوب می‌شناسی؛ سر به هواست و مغرور… همه‌ی این کارها را می‌کند تا به تو بگوید چقدر دلش برای آغوش تو تنگ شده… دلش نوازش‌هایت را می‌خواهد… نمی‌شود همیشه خدایش بمانی؟

جز تو برای هیچکس در قلب من ،جا نیست….

سه شنبه, 2 آگوست 2011

هنوز قلب یک هیجان متوسط

 (با اینکه دیگر می‌دانم تو خالی است)

مرا به سوی خودش می‌کشد

 همین، ثابت می‌کند که زنده‌ام.»

1:

اکنون چنان از  “aشاعرانگی ها” پُرم

که چیزی  برای گفتن ندارم،

بی قراری روح مرا شاید،

درمان دیگری باید……