من بندهی تو، بندهی تو، بندهی تو/ من بندهی آن لبانِ پْر خندهی تو…/ مولوی
و خوب می دانم این سالها باید رقم می خورد ! این اسارت باید به کمال می رسید تا امروز خالق لحظه هایم باشم!
پس از روزهای مجادله با خویش ، می خواهم بنویسم …
از سکوت که ملال نبود و سنگ نام گرفت ، مگر روزی در ورای چشمان خیره و خمیازه های انتظار بگویی از راز آن همه باریدن و تشنه ماندن ! …
و حالا بعد از این همه مکث ِ نوشتن ، واژه ها را گم می کنم . حالا که آمده ای دلتنگی های دیروزم را پیدا نمی کنم تا از روزهای بی تو بودن شکوه کنم …
حالا پُر ام ، از لمس آن همه ترانه و حس رسیدن به آنچه مولانا می جست . حالا بوی شمس می آید ، پس از شکست خاطر گریز …حالا اگر همه مردم شهر هم حلقه زنند و بگویند او زاده خیال بلخی است ، من ایمان دارم به آنچه در ذهن می روید و در واقعیت ، شکل حقیقت می گیرد !
از نو می نویسم ؛
سلام
پروردگارا ! مهربان ترین مهربان م !
نیرو ، نشاط و عنایت از تو می طلبم تا در مسیر خویش ، خویش را بیابم !
راهبر و راهنمایم تو بودی و خواهی بود !
لحظه هایم را به تو می سپارم!
مرا ” بهترین ” ام گردان !
14 جولای 2013 در 6:50 ق.ظ
خوب است که برگشتید و روزهای خوبی در انتظار شماست!