بایگانی برای ‘روزنگاشت‌ها’ دسته

قطره ها بارید ،دریا ترشدم

جمعه, 27 مارس 2009

گشته خزان نوبهار من،بهار من

رفت و نیامد نگار من،نگار من

سپری شد شب جدایی،به امیدی که تو بیایی

آخر ای امید قلبم ،با من از چه بی وفایی

 

1:

این ترانه را هم تراز با “گلپونه های”ایرج بسطامی در بلاغت شعر و آهنگسازی و

 و انتخاب شایسته ی خواننده برای صداگذاری می دانم.بی تردید موسیقی که

 آمیخته با روح بلند و بیکران آدمی باشد جز این  نمی تواند انتخاب کند.هر چند بخشی از گزینشهای ما سلیقه ایست.

2:

از طراح محترم سایت،همواره سپاسگزارم که تغییرات  همزمان با فصل را از نگاه مولف لحاظ نمودند و وقت ارزشمندشان را دریغ ننمودند.از بهآر آفرین برایتان روح افزاترین و جانبخشترین دقیقه ها را آرزومندم.

 با احترام فراوان:

  شاعرانه ها

دل خسته دیدمت از آوار خیس باران

پنجشنبه, 26 مارس 2009

 

یا لطیف” 

دلم بودن و همپا شدن با “راهیان نور” می خواهد،اولین دریغی که سر می دهم ابتدای سال همین پشیمانی ام  از همراه نشدن با کاروان “نور”بود.حالا چه فایده!!کاملا آماده ی سفر بودم  اما برادرم منصرفم کرد!حالا رفت تا کی  نمی دانم!!!

1:

یکی از دوستان دوستانم که خیلی ارادت دارند به کمترین،از من خواستند تا در سری جدید برنامه های “رادیو جوان”همراهیشان کنم.با اینکه می دانند ساکن تهران نیستم اما!خب دیگر!لطف بعضی دوستان بی چشمداشت است حداقل!.اما تا 2 سال فکر نمی کنم تهران را برای زندگی انتخاب کنم.ترافیکش واقعا عذاب آور است….

 

 

این روزهای آغازینه ی فروردینی چه اتفاقات جالبی می افتد.

من در زنجان و پژوهشگری در ویریجینیا.

من در زنجان و دیگری در آنسوی چند صد کیلومتری زنجان!

“طی الارض بودن این مواقع راهگشاست شکیبا .که من و تو منهای این برنامه ها هستیم.

2:

برای “ندا”ی  دوست داشتنی ام.

این ترانه را به یادت هر شب گوش می کنم….

“شب به گلستان تنها،منتظرت بودم

آنشب جانفرسا  من،بی تو نیاسودم….

منتظرت بودددددددددددددددددم….2سال دوری و صبوری،آنهم در خارج از ایران آسان نیست برای من !

3:

این ترانه ی ایران را با صدای خواننده ی جنوبی که اسمشان خاطرم نیست دوست دارم.

میهن عزیزم ایران/ما همیشه با تو هستیم/تا بمونی سبز و آزاد/ای وطن تا مارو داری/همیشه بمونی آباد/

4:

ایران !همه ی ریشه هایم در توست  چگونه رهایت کنم؟؟؟

5:

سعید از برلین عزیز:بی نهایت از خواندن سطرهای پیامتان خوشحال شدم.بهترینه بهترینها برایتان.

اوست گرفته شهر دل ،من به کجا سفر کنم

سه شنبه, 24 مارس 2009

“یا لطیف” 

هنوز هیچ کتابی را باز نکرده ام بخوانم واقعیتش این است که چند روزی ست مهمانانی برایمان می آیند که دوستشان داریم از بستگان بی غل و غشی هستند که خلوصشان به همه ی کم وقت اوردنها می ارزد.یا دش بخیر!سالهای قبل از متوسطه “پیک نوروز” که می گرفتیم همه ی تکلیفها ضمیمه ی همان دفتر چه ی “نوروزی”می شد و خلاصه!امسال که واقعا هیچ!درسهای  2 واحدی برابر با همان سنگینی حجم 4 واحدی را با اساتید بسیار سختگیری ارائه داده اند که به معنای واقعی “پوستمان را می کنند .هنوز نه ترجمه ای را شروع کرده ام و نه خلاصه نویسیها را آغاز!نیکان کجایی که دستهایت را کم دارم!؟مادر “هم دلش هوای دیارستانش را کرده و می گوید 4 روزی وقت بگذار برویم به دایی ها و خاله ها سر بزنیم و….!من مانده ام و یک خروار کتاب باز نشده!دارم LOST می بینم …سحر راست می گفت :که قسمتهایی را که دنبال نکرده ام  نصف عمرم بر فنا بوده!!!!

1:

تصمیم گرفته ام هر روز به یاد یکی از عزیزان و دوستان به یاد مانده ام یک تفال به “حضرت حافظ”بزنم و مصرعها را سرمشق کنم.امروز نوبت پروانه بود …خیلی دلم برای آنروزهای خیلی خوب و نزدیک با هم نوشتنمان تنگ شد!من بودم و ماهور و استاد کرمانی و ساغر از ویتنام و سعید از برلین(پدر خوانده ی سرای مجازی ام).با آرزوی بهترینها برایتان.فراموشتان نکرده و نمی کنم.

2:

در آخرینه های روزهای اسفند ،تا آنجا که حافظه ام یاری می کرد برای دوستان دور و نزدیکم کارت پستالهایی با مضمون تبریک”عید”فرستادم.وپیامک هم  شامل دوستانی می شد که دوستیهای زلالتری داشتیم .شبیه ماری و ری را و بوته ی شمعدانی و دیگر دوستانم.

اگر تا به امروز فرصت نشده به: دوستان حقیقی و مجازی دیگرم فرا رسیدن سال “نو”را تبریک بگویم از همین پنجره ی  “بهاریه”نویسی امیدوارم سال نوی امده همراه با شادی و طراوت برایشان به یادگار بماند….

در هوس خیال او همچو خیال گشته ام

یکشنبه, 22 مارس 2009

مدتی ست به سمت و سوی عرفان کشیده شده ام .آنهم کاملا آگاهانه.آنقدر حلقه های نشستها صمیمی و زلال است که می خواهی همه ی شبانه روزت را بنشینی و گوش کنی.استاد می گفت:می دانید چرا خداوند 2 گوش به شما داده؟!برای اینکه بیشتر تعمل کنید و شنونده باشید و جویا.و یک دهان برای کم سخن گفتن و بهترینها را گفتن.القصه مدتی ست  آرامش را به معنای واقعی پیدا کرده ام .خیلی خیلی آرامم و پرشور.خصوصا بهآر را خیلی دلانگیز آغاز کردم با یک محققی آشنا شدم که تمام حواسم معطوف به اندیشه های ایشان شده،دلم یک الکترود قوی می خواست که آنهم به سبب سفر اخیرم به “مشهد الرضا”میسر شد.چقدر حالا امام غریب را دوستر دارم.اینبار واقعا حظ بردم.”ممنونم و سپاسگزار از مادرم،خواهر دوست داشتنی ام که مرا در این سفر همراهی کردند.خیر دنیا و آخرت نصیبشان باشد.

1:

برای اندسته از دوستان مجازی می گویم که نوشته هایم را غمآلود می پندارند!باید صریحا  عرض کنم اصلا آدم غمگین و مغموم و ناله سر کنی نیستم.به شدت روبه راهم و سر به راه و شاد .اما تلخی و شیرینی را متعادل دارم و اعتقاد دارم هیچ اتفاقی بی تدبیر حادث نمی شود و صبوری و بردباری را از مادربزرگم به ارث برده ام.غزل غمگین نمی سرایم و با غم همزاد نیستم .ترانه زیاد می گویم و زیاد گوش می کنم.اما!گاهی دوست دارم صبحها که از خواب بیدار می شوم “صدای استاد شجریان یا همایونشان “ضمیمه ی روزم باشد .گاهی نیز “مهستی را با خودش واو به واو زمزمه می کنم و می خوانم.و گاهی با شنیدن سیاوش قمیشی بغض می کنم!وبیشتر شبها “ترتیل استاد پرهیز گار “را می گذارم و فقط گوش می کنم.

2:

برای دوست نادیده ام:”آقای حسین سنگری” که برادرزاده ی دکتر سنگری معروف هستند می گویم:

سالهاست که اگر سال یکهزار و سیصد و نود خورشیدی که بیاید.10 سالی می شود که متهم شده ایم به شاعری!سالهای آغازین خیلی پرهیجان تمام همایشهای ادبی را دنبال می کردم و ….اما!از 86 به بعد “شعر “برایم خلوتکده ایست برای خودم و درونیاتم .و هنوز مثل همان سالها اولین نفری که غزلها را می شنود “مادر”است .دیگر برایم نقد و بررسی و …. در اولویت نیست نه اینکه انتقادپذیر نباشم ها نه!اصلا!اما تا آنجا که برایم ممکن باشد خودم اشکالاتش را برطرف می کنم و می رود در بایگانی سروده های پیشین.از لطف شما بسیار ممنونم و قدردان.لذا هنوز مطمئنم که دخترک شعرهایم انیس و همدم شبهای بی ستاره و پرستاره ام است و فراموشم نمی کند که 8سالگی اش را پاییز امسال برایش به جشن می نشینم و می خواهم بوسه بارانش کنم.

3:

از بهآر آفرین برای همه ی دوستان و اساتید ارجمندم که نشانی “شاعرانه هایم”را دارند و می خوانند و نظرات محبت آمیزشان را مشق خاطراتم می کنند ،بهآری لبریز از بهترینها و خوبترینه های زندگی را آرزومندم.

با احترام فراوان

بهار،بهار چه اسم آشنایی

شنبه, 21 مارس 2009

به نام او که بهآر را جز بهشت نیافرید .

زمستان هم با خالی برف و بورانش رهایمان کرد و رفت و جایش را به بهار بانویی داد که اردی بهشتش همیشه برایم تکه ایست از بهشت جا مانده ی خدا روی زمین!سالی که گذشت را که مرور می کنم می بینم سال پر رنگی برایم نبود،نیمه ی دوم سال که خیلی تلخ و نفس گیر بود.امیدوارم هنوز کمی از آن استمرار ورزیها در به ثمر رساندن اهدافم باقی مانده باشد هر چند مقاومت و صبر را خیلی سال است که یاد گرفته ام.خاک باغچه را تا نیمه بیل زدم و برگهای به جا مانده از پاییز در گوشه های حیاط را جمع کردم.فردا با مادر به باغ بوته گل می رویم  تا گلهای دوست داشتنی ام را بگیریم و مثل همیشه مادر در خاک بکارد.نقش من هم یک بیل زن است و شن کش!خانه که بی مرد شد همین می شود اوضاع !البته خدا را خیلی شکر که مادر!آنقدر استوار تربیتمان کرد که استقلال با تمام سلولهایمان عجین شد!اما!من هنوز منتظر آمدن همسفر روزهای جوانی مادر “هستم تا شبی از همین شبهای مهتابی به خوابم بیاید و با هم تمام آرزوهایی که اگر داشته باشمشان توی جیبم بد نباشد مرور کنیم.

1:دلم می خواهد یکماهی توی “مشهدالرضا”خادم حرم باشم.خواهرم می گفت:این چه آرزویی ست؟به پا نیفتی؟!

2:

دلم برای “ندا”ی نازنینم خیلی تنگ شده ،جشن تولد دوستیمان امسال 11 ساله می شود.اما حیف که دو سال از امسال تا سال 1390 از هم دوریم.”ندا”ای کم نظیرترین دوستانم است که تمام این سالها پا به پای هم دویدیم و ایستادیم و درد کشیدیم و استخوانهایمان شکست و “یا الله”گفتیم و بلند شدیم و دوباره سیر زندگی را از سر گرفتیم.خیلی خیلی دوستت دارم.

3:

وقتی “محبوب”را توی دلت داشته باشی ،هیچ نمی خواهی از دنیا .آسمان را برای تماشا داشته باشی و زمین را برای سجده ی شکر به جا آوردن.همه ی زندگی ست.(اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد).

4:

اطاعت امر می کنیم از بانو رویا خانوم عزیز دلمان! وبعضی از  بهترینهای سال 87 را می نویسیم.

بهترین کتاب: بادبادک باز

بهترین هدیه:سری کامل “تاریخ تحلیلی شعر نو”

بهترین مسافرت:قم (اگر بخندی حلالت نمی کنم شکیبا!)

بهترین خرید:چادر عربی (دیگه آرشیو چادرهام کامل شد!

بهترین عطر:گیون چی مردونه

بهترین غذا:باقالی قاتوق (که توسط پروین جونم که شمالیه در خوابگاه پخته شد و …”می خواااام!

بهترین نوشیدنی:هر چی که عصاره ی آناناس  داشته باشه.

بهترین دوست:سارا و نیکان و دکتر پیله ور

بهترین بهترینها:مادر!مادر!مادر

لیکن از عشقم ندارم آگهی/هم دلی پر “عشق”دارم هم تهی

چهار شنبه, 25 فوریه 2009

سپری می شود،می گذرد روزهای با تو بودن و بی تو بودنها،گاهی چاشنی روزهای گذشته همراه با خوشیهاست و خنده هایی که صدایش تمام اتاق یا کلاس را پر می کند است ،گاهی نیز تلخی ست و نا خوشی.شکایتی ندارم زندگی همین است،لبریز از شادی و ناشادمانی!خوشیها را در کت پوستی که برایم گرفته بودی قایم می کنم و میگذارم تا روزهایی که دلم برایت تنگ شد در بیاورم و نگاه کنم.نا خوشیها را نیز در خالی ماگی که تو برایم گرفتی با تلخی قهوه هم می زنم و یکسره بالا می کشم!اما تا دلت بخواهد صدایت را که روی پیغام گیر تلفن جا مانده را گوش می کنم.2باره و 3باره و 10 باره.شمعدانی ها را از زیر زمین خانه آوردم توی پذیرایی.مامان هم با تمام شیدایی من کنار آمده!می گوید هر طور که تو دوست داری!هر طور که می خواهی بچین!می بینی عزیز دلم!چقدر این سالها مادر پا به پای بیتابی های من آمد و حرفی نزد!؟مامان می گفت:برای تعطیلات عید برای “کربلا”ثبت نام کنیم !گفتم :نه! تو برو!من هنوز لیاقت رفتن ندارم!اما غریب هوس حجر اسماعیل دارم،دلم غربت مدینه و مقام ابراهیم می خواهد!مامان می گوید:حتما امسال “عمره ی دانشجویی”ثبت نام کن!سرم را روی شانه اش می گذارم و می گویم:امسال حتما می روم….می بینی!چقدر روح سبز وبلندت را توی اندیشه هایم قاب گرفته ای؟که هنوز بعد این همه سال “تحمل بی تو بسر شدن”را در ذهنم نمی توانم بگنجانم! همیشه هایت شاد باشد و سرشار از هر آنچه دوست تر داری…. “تو”برای محاسبه ی  احتمال دیداری دوباره چه روشی را پیش می گیری؟ “من”می گویم ارزش تصادف مساویست با میزان نا محتمل بودن آن! هنوز منتظرم قبل از رسیدن “خرمالوهای خانه ی پدر برگردی! پی نوشت 1:استاد می گفت:دنیا را برای دنیاگریزی برای شما نساخته اند،دنیا گذری ست برای عبوری با تعمق و تفکر،اما !استاد یادش رفته که خودش نیز دلش توی همین گذرها جا ماند و بی دل پا به سفر گذاشت….و من هنوز “سبحان الله”را زمزمه می کنم و حس می کنم تکیه داده ام به ستونهای مسجد پیامبر “و آرام با خدا توی دلم حرف می زنم…

یک شب آتش در نیستانی فتاد…

جمعه, 30 ژانویه 2009

دوباره من و امتحانی نو!آنقدر آزمایش پشت آزمایش که می خواهی همه ی هستی و مستی و شور و شعور را بالا بیاوری و گریز بزنی از این زندگی که نامش را گذاشته ای رسیدن به کمال.پرواز،قاصک،آرزو!که برایت جز رهایی نیست !صحبت از درد و غم و نرسیدن نبوده برایم هیچوقت!نه اینکه الکی خوش باشم ها ….نه!دنیا را به بتد ناپایداری گرفته ام و خوشی و نا خوشی هایش را نا مانا.اما صحبت از یک دل شیدا ست و بیقرارو بی تاب و کم حوصله.

پی نوشت 1:

سکوت “سرشار از ناگفته هاست،از حرکات نا کرده،اعتراف به “عشقهایی نهان”و شگفتیهای بر زبان نیامده.در این سکوت حقیقت ما نهفته است.حقیقت تو و من.              “مارگوت بیکل”

کربلای امروز ،غزه!

شنبه, 24 ژانویه 2009

مصیبت این حادثه ی هولناک برای هر مسلمان و انسانی در هر نقطه از جهان گران و دلخراش است .اما مصیبت بزرگتر سکوت تشویق آمیز برخی دولتهای عربی و مدعی مسلمانی ست….

استاد می گفت:ما فقط بلدیم 10 روز محرم سینه بزنیم و عزاداری کنیم و نوحه سرایی بشنویم و….!اگر حسین بن علی (ع)بود می گفت:اگر می خواهید برای من عزاداری کنید ،شعار امروز تو باید غزه باشد…کارمان شده این شبها بنشینیم پای سجاده و بگوییم:”اللهم اجعل محیای محیا و محمد و آل محمد ومماتی ممات محمد و آل محمد” اگر محمد (ص) و آل ایشان بودند اینروزها انان نیز می نشستند و دعا می کردند؟؟؟!جواب بدهید!شماها که فقط نباید لکچر بدهید و این درسهای 3و4 واحدی را به زبان انگلیسی بخوانید و بگذرانید .باید حرفی برای گفتن داشته باشید یا نه!نمره ی پایان ترمتان را می گذارم برای این موضوع”غزه”!همیشه فکر می کردم استاد اهل این جور بحثها و تحلیلها نیست…فکر می کردم باید از آن بی غمهای ساحل نشینی باشد که اگر کسی دست و پای دایم برای غرق شدن بزند او به روی خودش هم نمی آورد.خوشم آمد از غیظ و ناراحتی اش برای اوج این مصیبتی که بشریت را هر روز به خیابانها می کشاند تا انزجارشان را از قوم الظالمین نشان دهند.دستم را بلند کردم و گفتم استاد من فقط 2 دقیقه صحبت می کنم .کلاس پر از همهمه ی بچه ها شد که می گفتند یک جای دنیا خون و خونریزی ست امتحان ما موضوعش این است؟اهورا از جایش بلند شد و گفت:استاد !مگر آنموقع که بمباران شیمیایی کردند ایران را !موضوع امتحان کشورهای همسایه ما شدیم؟استاد سکوتی کشدار کرده بود و غرغرها هم ممتد تر شده بود.استاد گفت:خانم مولایی بیا وسط کلاس و بگو تحلیلت را!گفتم استاد وقت گیر نیست 2 دقیقه هم نمی شود.گفت بگو .

گفتم:در غزه عاشورا به پا شده،نگاه کنید چقدر رباب!چقدر علی اصغر،چقدر زینب!دیروز خیمه ها را به آتش می کشیدند ، امروز خانه را بر سر اهل خانه خراب می کنند..فرعونها زیاد شده اند.کجایی  خا لد؟؟؟

 صدای بغض ترکیده ی کلاس با دانشجویان تمام استخوانهایم را می سوزاند …من قصدم مرثیه سرایی نبوده هیچ وقت…اما !وقتی کودکان را میبینم که در آغوش مادرانشان می میرند یاد خاطرات تلخ و خاکسترینه ی همان سالهایی می افتم که اهورا می گفت…یاد همان تابوتهای یک شکل و گلایولهای سفید و حجله های سیاهپوش شده و طنین بلند قاری که قرآن می خواند و تا 10 تا خیابان آنطرفتر نیز صدایش می سوزاند عابران را!لی لا!راست می گوید :می ترسم این سکوتمان نیز منجر به بلایی شود که سر ما هم بیاید.

این آپدیت ،پی نوشت ندارد.

می ریزم این تمام خودم را به پای تو….

پنجشنبه, 15 ژانویه 2009

السلام علیک یا دریا. 

این روزها همه جا “حسین”را زمزمه می کنم.درد را -عشق را – شادی را همه از او به نشانه  توی شعرها  کلمه می شوند……عاشورا – ماه منیر قمر بنی هاشم -خیمه گاههای سوخته….

چند هفته ایست توفیق پای منبری بودن استاد دریغمان شده.انقدر زنگار روی دلم نشسته که با یک رود فرات هم تطهیر نمی شود….زنگ زدم به استاد کربلا بودند.گفتم در صورت امکان رو به نجف کنید و بی واسطه از امیرالمومنین بخواهید این سولمازی که من می شناسم را ….!استاد برایم زیارت وارث می خواند…اینقدر صدا نزدیک بود که حس می کردم پابرهنه در بین الحرمین نشسته ام و به پهنای صورتم اشک می ریزم…حالا هر شب  فریادی ناطور که از اعماق وجودم توفانی ام می کند از خواب می پرم و موجها می کشانندم به صدای “حاج منصور ارضی”می نشینم گوشه ی زاویه دار اتاقم و اشک می ریزم…انقدر که صبح با دردی مضاعف بیدار می شوم و سخت نفس می کشم….استاد می گفت:اینها نشانه ی این است که برگه ی ورود به وادی را گرفته اید….اما!حس می کنم در انزوای دردی ناشناخته آآآآآآآآآآآآآآآب می شوم….گاهی صریحا قران را باز می کنم و آیات را عمیقا معنا می کنم اما!آرام نمی شوم….

پی نوشت1:

کمترین  درگاه تو هستم …نه دست خالی…..تو مرا با دلی خالی نگاه کن….

 

“نیمه ی دیگرم ببخش عزیز!قصد من نفی دردهامان نیست…

باران ببار جرعه نابی به کام “عشق”

شنبه, 20 دسامبر 2008

السلام علیک یا ضامن آهوها…

هنوز برگریزان به اوج خودش نرسیده اما پاپیتال گوشه ی حیاط دل و دین می برد از تمام خالی شاعرانگی هایم.چقدر روزهای سختی را در مراقبه و مشارطه و…گذراندیم و چقدر هم سختیها پیش رو.اذکار را بم و زیر زمزمه می کنم انگار !نظر کرده شده ام.دلم برای استاد فاطمی خیلی خیلی تنگ شده،این روزها ی نزدیک به پایان ترم اگر مجال باشد بیشتر حظ معنوی  برده و طیران را حتا در قالب کلمه نیز لمس می کنیم.در یک عصر جمعه ی پاییزی که بد جور سوز دعای سمات بر سلولهای وجودم نشست از خدا خواستم زیارت “حضرت معصومه و برادر غریبشان “امام رضا (ع)”را قسمت کند که خیلی زود مستجاب الدعوه شدم .کم کم دارم به نبض هستی نزدیک می شوم و خودم را جزیی از آن می دانم.بد جور خودم را قربانی اهدافم در زندگی کرده ام.خوشا به حال حضرت ابراهیم….

پی نوشت 1:

خدایا دلم ناطور بین الحرمین و سکوت بقیع می خواهد….ای مهربانترین مهربانان هر جا و هر لحظه و هر ثانیه خودم را در آرامشت تکثیر کن.

پی نوشت 2:

“من حیث لا یحتسب”…