لیکن از عشقم ندارم آگهی/هم دلی پر “عشق”دارم هم تهی

سپری می شود،می گذرد روزهای با تو بودن و بی تو بودنها،گاهی چاشنی روزهای گذشته همراه با خوشیهاست و خنده هایی که صدایش تمام اتاق یا کلاس را پر می کند است ،گاهی نیز تلخی ست و نا خوشی.شکایتی ندارم زندگی همین است،لبریز از شادی و ناشادمانی!خوشیها را در کت پوستی که برایم گرفته بودی قایم می کنم و میگذارم تا روزهایی که دلم برایت تنگ شد در بیاورم و نگاه کنم.نا خوشیها را نیز در خالی ماگی که تو برایم گرفتی با تلخی قهوه هم می زنم و یکسره بالا می کشم!اما تا دلت بخواهد صدایت را که روی پیغام گیر تلفن جا مانده را گوش می کنم.2باره و 3باره و 10 باره.شمعدانی ها را از زیر زمین خانه آوردم توی پذیرایی.مامان هم با تمام شیدایی من کنار آمده!می گوید هر طور که تو دوست داری!هر طور که می خواهی بچین!می بینی عزیز دلم!چقدر این سالها مادر پا به پای بیتابی های من آمد و حرفی نزد!؟مامان می گفت:برای تعطیلات عید برای “کربلا”ثبت نام کنیم !گفتم :نه! تو برو!من هنوز لیاقت رفتن ندارم!اما غریب هوس حجر اسماعیل دارم،دلم غربت مدینه و مقام ابراهیم می خواهد!مامان می گوید:حتما امسال “عمره ی دانشجویی”ثبت نام کن!سرم را روی شانه اش می گذارم و می گویم:امسال حتما می روم….می بینی!چقدر روح سبز وبلندت را توی اندیشه هایم قاب گرفته ای؟که هنوز بعد این همه سال “تحمل بی تو بسر شدن”را در ذهنم نمی توانم بگنجانم! همیشه هایت شاد باشد و سرشار از هر آنچه دوست تر داری…. “تو”برای محاسبه ی  احتمال دیداری دوباره چه روشی را پیش می گیری؟ “من”می گویم ارزش تصادف مساویست با میزان نا محتمل بودن آن! هنوز منتظرم قبل از رسیدن “خرمالوهای خانه ی پدر برگردی! پی نوشت 1:استاد می گفت:دنیا را برای دنیاگریزی برای شما نساخته اند،دنیا گذری ست برای عبوری با تعمق و تفکر،اما !استاد یادش رفته که خودش نیز دلش توی همین گذرها جا ماند و بی دل پا به سفر گذاشت….و من هنوز “سبحان الله”را زمزمه می کنم و حس می کنم تکیه داده ام به ستونهای مسجد پیامبر “و آرام با خدا توی دلم حرف می زنم…

دیدگاهی بنویسید