بایگانی برای ‘روزنگاشت‌ها’ دسته

ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست…

شنبه, 15 نوامبر 2008

سال از نیمه گذشته ،نشسته ام پشت روزهایی که با شتاب از روی تقویم رو میزی میگذرد و من  را در اعماق بی خاطرگی  جا می گذارند.خیره خیره تعطیلات رسمی را تیک می زنم و برنامه ریزی می کنم برای دور شدن از این بیقراریها و کرختی هایی فصلی که با شکیبا و ندا بزنیم به دل کوه و طبیعت و تمام امامزاده های دور و نزدیک!اما !دلشوره ای بی پایان ته دلم چنگ می اندازد روی همین خاکسترینه روزها.دلم یک الکترود قوی می خواهد که همه ی من  را  به آن جوش بزند و خبری از آشفتگی برایم نیاورد هیچ نامه رسانی !

پی نوشت 1:

استاد می گفت:همیشه برای هر رهرویی همین بوده  احوال !!!تا سر تا پایتان نسوزد اجازه ی ورود به وادی را نمی دهند.نمی دانم حکایت ما شبیه همان رهرویی ست که “غم عشق”نصیبش  شد از تمام 7خوان یا غیر این مصداق.

پی نوشت 2:

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل….

کدام خاطره را از تو انتخاب کنم؟؟!

شنبه, 25 اکتبر 2008

برای آرایه.با محبت و عشق.

بوته ی اطلسی های حیاط خانه ی پدربزرگ را یادت هست؟همان که نزدیک بود به سنگ چینهای کنار باغچه،مقابل کوزه ی پر از شمعدانی ها.گل داده اند بیا و ببین.یک چیزی میگویم،یک چیزی میشوی.برگها شبیه به رنگهای ترکیبی سبز روی بوم سارا،سبز زیتونی و گلبرگها پرچین و مخملی.لا به لا گلبرگ و گلبوته.دل و دین می برد نزدیکی های پاییز.نجیب !نشسته لبه ی حوض و دماغش را چسبانده به ماگی که تو برایم خریده بودی و آواز می خواند غمگینانه و یک دنیا غصه آوار می شوند روی دلم.می گویم:نجیب!این گلها نظر کرده اند!وسط این خوشی غم را سرریز نکن روی دلم.زیر لب غرغر می کند و با بیلچه خاک باغچه را زیر و رو می کند.آرایه!خدا روح مشهدی علی یار را شاد کند که این گلها ودرختان را برایمان کاشت و رفت.هنوز نوای زمزمه های مستانه اش توی گوشم است…باجی می گفت:این گلها را برای نوه های دختری کاشته.نازلی،محبوب ،من ،تو و درختها را برای به دنیا امدن نوه های ذکور.هه!اینجا هم تبعیض!باجی می گوید:دختر و پسر که فرقی ندارند .1تار موی شماها به 10 تای پسرها می ارزد.میگویم “نه باجی!آنها هم خوبند .میگوید:نوه ای که سال به سال از فرنگ زنگ بزند و تبریک نوروز و عید فطر و …بدهد به درد نمی خورد.می گویم:پس با این اوصاف نوه های دختری هم فاتحه!ابروهایش را درهم می کشد و می گوید :نجیب!به گلها برس.درختان خشکشان هم سایه اش کافی ست.دستهایم را دور گردن باجی قلاب می کنم و می گویم خاله باجی !رفتن که بد نیست مهم برگشتن است.دستهایم را می فشرد و می گوید :فرنگ اسیرتان می کند .ای بابا!نجیب هم دنباله ی حرف خاله را می گیرد و طرفداری اش را می کند ….آرایه!گلبرگهای پرپر شده را توی جعبه ای گذاشته ام با انارهای ریز و درشتی که  قاسمعلی از ساوه آورده بود به اضافه ی کمی گوش ماهی و صدف.هنوز زل زده ام به اطلسی ها و یاس زرد حیاط و درختانی که به اسم پسرها کاشته شده اند.آرایه یعنی ما به نسلمان بی اعتناییم؟؟یعنی خاله باجی چقدر از حرفهایش را توی ذهنش خرد کرد و به زبان نیاورد!آرایه!من از آمدن هراسی ندارم.از این وابستگیها رنجور می شوم.نجیب و خاله باجی نشسته اند و هنوز پشت سر ماها حرف می زنند.جای مامان خالی ست بینشان!هنوز وقتی به چمدان بستنم فکر می کنم  یک پا سیل راه میافتد …وای مامان را نگو.رضا که دارد می آید مدام توی گوشش می خواند زود به زود بیایید.آرایه!دلم سهراب می خواند:”من به یک بستگی پاک قناعت دارم”.

پی نوشت 1:

هنوز ما را اهمیت گفتن نیست،کاشکی اهمیت شنودن بودی.

تمام گفتن باید و تمام شنودن!بر دلها مهر است بر زبانها مهر است و بر لبها مهر.(مقالات شمس)

2:

تنها صداست که می ماند………

پاییز پادشاه فصلهاست….

چهار شنبه, 22 اکتبر 2008

پاییزم از راه رسیده و دلتنگی هایی این فصل مضاعف تر می شود.رفته بودیم دریاچه ،خیلی دل انگیز بود و لبریز از سکوت و سکون.همه کنار ابگیر ایستاده بودند و من بلند بلند صائب را زمزمه می کردم .شکیبا کنار من ایستاده بود و می خندید.حالا که همه دارند میروند مفهوم وابستگی و دلبستگی را فراموش می کنم ..پیمانه یک قاصدک برایم می آورد و می گوید آرزوهایت را توی گوشش زمزمه کن و رهایش کن تا بپرد و اوج بگیرد.حالا همه می خواهند دلداری ام بدهند آنهم در بطن این فصل خالی شاعرانگی ها….به خودم قوت قلب می دهم که می توانم با این طغیان کنار بیایم یا دست کم آرام بگیرم و بنشینم روزها و روزمرگی ها من را در خودش حل کند …باید دری به سمت کوه نور باز کنم و بدوم تا ته دشت!

به امید سرسبزترین دقیقه ها.

یا عشق!

سپیدارهای شهریور ماه

یکشنبه, 31 آگوست 2008

1: دوستانم در زندگی من روی مخملی ترین صندلی جایشان است.حتا آنهایی که از طریق نوشته های وبلاگی با هم آشنا شدیم و حالا بعد از چند سالی که گذشته شدیم صمیمی ترین دوستیها.شبیه پروانه از واشنگتن،نسرین از بلژیک لاله اشک از کالیفرنیا و نیکو وروسري أبي و  خیلی های دیگر که فرصت دیداری نزذیک نیز نصیبمان شد تا مجالی داشته باشیم برای حرفهای مگو!شکیبا می گوید: سخت نیست وقتی نوشته های از سر عشق و پاکترین احساست را می گذاری مقابل چشمهایی که تو را از نزدیک می شناسند؟؟!نه!چرا سخت!وقتی اینجا جایی ست برای نوشتن روزنگاشتها و مرور خاطرات تلخ و شیرین و نمور والهاماتی از سر شاعرانگی!چرا تو و استاد کرمانی و ماهور و رکسانا و…چند نفری که حتا نمی شناسمشان دست خالی بروند.شاید اینجا شبیه یک پنجره ای باشد که دستهایش را آسمان می کشد برای پرنده شدن!شاید آبراهه ای پر پیچ وخم باشد در اندوه نیلوفرانه ای!شاید هم هیچ کدام اینها نباشد و یک دفترچه ی یادداشت قفلدار برای من باشد که با تمام سطرهایش نفس می کشم و جان می گیرم و کلمه می شوم. به خیالت!این برگهای خزان زده ی پاییزی که پراکنده شده اند اطراف کلبه ،فقط تصویر پاییزند.نه عزیز دلم!تمام شعرها و نوشته ها و ترانه های من در اوج مهر و آبان و آذر سروده می شوند و می چسبند به سطرهای کاغذ بی خط.

 2:

 “سلاله ” ی نازنینم وقتی اس.ام.اس زد و گفت که عازم “مشهد الرضا”ست.به رزا زنگ زدم و گفتم خوابت تعبیر شد.آخر “رزا “می گفت:سولی!خواب دیدم یکی از نزدیکانت مسافر مشهد است و برایت یک سبد انگور سبز بی دانه می آورد.هر چقدرفکر کردم که چه کسی از خانه ی ما عازم مشهد است کسی را نیافتم. خواستم برای “مادر”دعا کند.این ماهها بهبودی پادردش برایم یک آرزو شده.ای کاش مادر”حالا که همه ی ما بزرگتر شده ایم استراحت کند و کنارمان باشد تا پشت سرمان. “زندگی”فقط با همراهی او برایم ستودنی ست . این جمله ام را ” دوستان گرانقدرم”آمنه و بهزاد بیگلی (پدر سوشیانت و ستایش)”بیشتر درک می کنند… “زیر دستهای او جوان شدیم او به پای ما نشست وپیر شد….

 3:

 دیگر دستی که برایت تکان نمی دهم را بگذار به پای غروری که دوست دارم داشته باشم ،وقتی بعد این همه سال نامت که می آید بی محابا بغض می شوم بگذار تلنگری باشی بر هبوط اشک.دکتر می گوید “اشک”برای چشمها خوب است.این خوبی را از من نگیر.

4: درصورت تمایل اینجا عضو شوید.http://www.irexpert.ir

برای نیکتا از سوئد. نیکتای گلم ،حتما عکسهایی از برادر زاده ها و خواهر زاده های آتیش پارم می گذارم که ببینی در آرامی و ساکتی به خاله سولی و عمه سولی شان نرفته اند.اما آپلود کردن و گذاشتن در اینجا را بلد نیستم. دمی صبر، سر فرصت از مهندسین کامپیوتر اطلاعاتی کسب کنم .روی چشم گل خانم. 

 پی نوشت:

 با اجازه از مژگان بانو. این تک بیت به مسعود عزیز! **

 نفرین نمی کنم که خدا عاشقت کند/این سرنوشت حتمی اولاد آدم است.

با خورشید در کوچه های قدیمی

شنبه, 23 آگوست 2008

نبسته ام به کس دل،نبسته کس به من دل

چوتخته پاره بر موج رها،رها ،رها من

“ترانه ی “هوای  گریه با صدای همایون شجریان را غریب دوست دارم .خصوصا این روزها که کنار ساحل خزر باشی و پاهایت رابیندازی توی دریا و بنشینی روی خیسی صخره ها و بگذاری mp4 ات بلند بلند بخواند.و زمزمه کنی.دلم “کنسرت شجریان “می خواهد حیف که نیستی و نشد که بیایی و برویم.

2:

پاییز فصل شاعران است لاله اشک جانم،نه با غم همزادم و نه دوستدار غم.اما شادی و غم مکمل زندگی ادمها هستند.بدون هر کدامشان زندگی پوچ و بی اساس می شود.حداقل برداشت من اینطوری ست.من “طنین”خوابهای طلایی وبسایتم را دوست دارم .اولین بار 5 سال پیش بدون هیچ تمرینی توانستم روی پیانو حسش کنم.ای کاش یک سری از سلیقه ها را نیز شخصی بدانیم.اگر من ترانه ی ” تو عزیز دلمی منصور” را ضمیمه ی موسیقی وبسایت کنم .آن وقت یعنی من آدم شادی هستم و دور از  هر چه که نمی پسندی عزیزم!

3:

خیلی این روزهای تابستان مشغولم.فعلا از طرف صداو سیما هم دعوت شدم به برنامه سازی،خوشحالم .اما !واقعا با این شتاب دقیقه ها کم می آورم.

وقتی می خواهم لحظه های عمیق یک خاطره را تعریف کنم ناخود آگاه یاد شمال و امتداد پیچ جاده می افتم.من خیلی آرامم و عاشق دریا.

“یا عشق”.

برای ماری .

عزیز دلم پیشاپیش تولدت را تبریک می گویم و دعاگویم مزرعه ی زندگی ات با مادر همواره پر از محصول موفقیت و بردباری باشد.

4:

وضو می گیرم و به نماز می ایستم.شکیبا خواسته برای “رویا و رزا “دعا کنم.نمی دانم آیا پیش خدا اعتباری دارم که مستجاب الدعوه باشم یا نمی دانم….

 

واسشون تو بند دنیا جا نبود،دنیا که جای پرنده ها نبود

چهار شنبه, 16 جولای 2008

سلام فاتح خیبر ،ابوتراب غزل!

خیلی سال است که می شناسمت،خیلی مماس با 4 سالگی از کودکی ام که سخت به یاد سپرده ام.یادم می آید زمین که می خوردم مادر می گفت:بگو “یا علی ” و بلند شو.سالهای متوالی وقتی از درد به خود می پیچیدم “علی ” را با اشک زمزمه می کردم و دستهایم را به دیوار گرفته و می ایستادم.حتا سالهایی که تا به امروز هم کشدار شده اند از زخم زبانها ،با همان غربت  تو”نامت را صدا می کنم و می ایستم.

حالا!به پشتوانه ی همان ذکرها و همراهی های مادر سبز و ایستا ایستاده ام .دوست دارم سالهای بعدتر نیز شیرینی و صداقت ذکر و زمزمه ات را با خود داشته باشم .

“امروز 26 تیرماه،روز تولد امیر علی (ع) است و با مناسبتی به نام روز “پدر”!

نگو که از تو سراغی …نگو نمی گیرم!نبض دلتنگی ام این روزها بیشتر و محکمتر می کوبد.می خواهم صدایت کنم،نه فقط یکبار

آنقدر زیاد که مجبور شوی صدایم را بی جواب نگذاری….

اندازه ی تمام جهان دوست دارمت.

هدیه ام به تو _
یک شیشه گلاب کاشان بود و 6شاخه مریم.

من از تو خاطره های بنفشه می خواهم

شنبه, 12 جولای 2008

 با محبت ، برای مریم انتظام

وقتی دعا می کنی شعر بشوم و جاری .می آید از خنکای زاینده رود تا انتهای پرچین دیوار حیاطمان که  پر شده از پیچکهایی با  گلهایی شبیه انگورهای ریز سیاه رنگ.خیلی آرام نبضم به الفبا می زند و کلمات ارام از توی گوشم لیز می خورند تا بیفتند توی دلم و انگشتان را جوهری کنند.وقتی غزل می گویم پر ازالتهابم ،نفسم سخت و آرام می شود.هی فکر می کنم تمام شدم ،خالی  اما هی بال و پر شبیه ققنوس.جوجه ها اینبار غزلند و چارپاره.کنده می شوند از ذهنم.تکه تکه ،پاره پاره ،بعد شبیه ژله می چسبند به کاغذ بی خط.همانجا برگه را  روی میز می گذارم و شب زمزمه ام می کنم ،افاعیل را بلند بلند می خوانم.صدای زمینه ی سه تار علیزاده را می گذارم و دلم به هم می خورد.هی یک چیزی شبیه سر گیجه توی و جودم می پراکند ،لرزش صدایم بیشتر می شود .انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند گیج میشوم.اما شعرم.

شب با همان خیسی روی بالشم می خوابم و صبح بقدری خسته و کوفته ،از خواب بیدار می شوم که انگار یکی تمام تار و پودم را جدا کرده.مادر را می بینم به شانه ی در تکیه داده و می گوید باز گریه کردی؟چشمم به قاب عکس جوانی مادر روی دیوار می افتد و هی بغضم را سرکوب می کنم تا سرباز نکند.روی مچاله ی ملافه ی تخت می نشینم و می گویم گریه!نه بابا !تا خود صبح با ارواح مشاعره داشتیم.سمت میز می آید و برگه را نگاه می کند ، در بعضی سطرها جوهر پس زده ی خیس شده  ی بر جسته ای را می بیند و می گوید:بخون!

ماری!ماری!دلم می سوزد برای  مادر،برای شادمانه ترین غزلها و و دو بیتی ها اشک می ریزد .این که آخر ش اقیانوس است.

زیر چشمی من را نگاه می کند و نگاهش را می دزدد.

هی به خودم لعنت می فرستم که این بار آخرست سولماز ! که برای مادر شعر می خوانی!اما نمی شود.هی غرم می گیرد.

ساده می شوم شبیه کودکی ام ،می خوانم.دستم را که می خواهد بگیرد .توی خودم جمع می شوم.همه ی دفعات اینطوری می شود.انگار یک نوار است.از خواندن باقی بیتها صرفنظر میکنم.باهوشمندی همیشگی اش می گوید: ناقص بود.اما کاملش را دیگر نمی توانم ،سخت است مادر . من تاب سوختن پروانه های چشمهایت را ندارم..

یک روز برایت می نویسم که گلهای خشک شده ی خاطراتمان را چگونه باد با خود برد و دیگر نیاورد.

من هنوز به دعای تو و پروانه باور دارم.دعا کن هیچ وقت ترک نزنم از همین سخت شاعرانگی ها.

هیچ وقت یادم نمی رود که برایت نامه نوشتم،هیچ وقت .

با یک دنیا دلتنگی برایت با همین دهان تابستانه می بوسمت

پی نوشت1:

دلم برای ربنای استاد تنگ شده.

2:

خیلی روز است که از تنها گذاشتن  نادر ابرهیمی،استاد مهربانمان می گذرد .اما آنروز نشد که بیایم .خیلی دوست داشتم هلیایش را ،خیلی خواندم و گریستم  با نامههای به همسرش،اما رفت خیلی زود.رفت به شهری که خیلی دوست داشتش.

دوست دارم بروم سربه سرم نگذارید

دوشنبه, 7 جولای 2008

لاله اشك صبورم سلام .

بد نیستم.اما احساس خوبی به این فصل هم ندارم.خیلی سخت و کشدار شده ام ،معلق بین شاعرانه نوشتن و سخت نوشتن.

راست می گویی!خرداد هم تمام شد و به روز نکردم.نمی توانستم دستم به نوشتن نمی رود حتا کتابهایی را که دوست داشتم تابستان بخوانم  را صفحه ای باز نکردم. وقتی اندوهی عمیق روی دلم آوار می شود همین می شود اوضاع و احوالم.نخواه گوشه ای از دلتنگی هایم را بگویم که تاب بی تابی هایی ممتد و غلیظ را ندارم.در مورد “روز مادر” هم  شعرم نیامد.پنجره ی سرودن باز بود اما !کلمات از من دور بودند .این زخمناک ترین لحظه است برای شاعر.هنوز کمی از درد توی تنم مانده ،اگر چه “عشق” مادر سراپای من را تنیده.سرم هنوز درد می کند .40 روز چله نشینی ام بی نشانه بود از “امید”.

استاد عرفانمان می گفت:آغازش همینگونه است  اما باقی دوستان چند قدم پیشترند، نمی دانم ظرفیتم کم شده یا هزار سوال که ذهنم را سوهان می کشند.

نگرانم نباش.تصمیم گرفته ام 40 روز گریه نکنم تا سنگ شوم.از همان سنگهای سخت و خارا.شاید تداعی “ابابیل “شدم.شاید خدای مهربان و بخشنده ی شماها تدبیری کرد؟؟

اصلا اتفاقی نیفتاده ،آبی آسمان همان است و گردش شب و روز هم سر جایش.

بهارم وقتی شروع می شود  که پاییز بیاید و در خش خش برگها محو شوم. خیلی سال است که می دانم “نیست” و دلم برای نبودنش تنگ می شود اما!نمی توانم طعم گس نبودنش را تحمل کنم.

اصلا بگذریم.

بگذار همه ی نیستی ها و نبودنها سرازیر شوند توی آستینم،شاید شبیه قطره های باران،هنوز که کوچه های بی عابر را از من نگرفته اند.می توانم پیشانی ام روی کاهگلی دیوار بگذارم و مشت  مشت بکوبم .

دلم برایت تنگ شده و می شود .همینطور برای نیکو،ماری،ماهور ،اعظم و…..

شاعرانه نبودم  با احترامی همیشگی:

سولماز

 

شبیه باران

دوشنبه, 2 ژوئن 2008

اردی بهشت هم تمام شد .بی شعر ،بی ترنم ،بی دریا.

حالا که نگاه می کنم می بینم رفته رفته بی تفاوت تر می شوم .آنقدر در روزمرگی ها حل می شوم که شبانه روزم در ایستگاه قطار می گذرد و پیچ جاده و امتداد خطوط ذهنی ای کشدار و غلیظ که فقط سکوت می خواهد و سکوت.!.

سلام ،

خوبم ، همان سربه راه همیشگی

نبودی و بهار هم سبدش را به زردآلو ها داد و رفت،حالا نه سیب سرخ می خواهم نه سادگی کودکی یم را.توی همین صورتی اتاق با کتابهای ادیان و فلسفه ای که آویزانم کرده اند ،”استغنا”یی ابدی می خواهم .یک سفالینه کاسه ای حس ناب  با خلسه ای از طنین  سه تار علیزاده.آنهم بی کلام .

نزدیکتر نیا.گیج میشوی.

همانجا که سالهاست به نظاره نشسته ای خوب است.آسمان چندم است مهم نیست.مهم!آرامشی ست که با هیچ چیز عوضش نمی کنی ست!

هنوز همانم که بودم …هستم…همینطور دلتنگ.

1:

نه ” ي ا د” مي كني  از  ما نه!مي روي از

ی

ا

د.

به همین سادگی

پنجشنبه, 8 می 2008
  • بهار را دوست تر دارم با بارش باران های ممتد اردی بهشتی،اما!امسال کم باران شده شهر!وقتی هم که نم نم شروع به باریدن می کند تا بی چتر به آغو ش آسمان می روم بند می آید.چه تاریک شده  دل و جانمان !حتا باران هم دریغمان می شود.من که ترک ترک زده ام…ابرهای غزل هم مدتی ست از من فاصله گرفته اند.

مجال ترانه سرایی هم نیست.دیگر همه ی نشانه های ترانه سرایی غنی نیز کمرنگ شده ،اینقدر پراکنش خواننده های رنگارنگ زیاد شده که به قول دوستان:”کم مانده لبو فروش محلمان نیز خواننده شود”.هر چند این روزها به قدری مشغولم که فرصت رویارویی با این مصائب را ندارم.می خواهم از جریانهای ترانه سرایی برای همیشه فاصله بگیرم.

1:

خیلی دلم برای دوستان نازنینم و خواندن  نوشته هایشان در محیط مجازی تنگ شده ،اما همیشه مرور می کنم تمام خاطرات نوشته هایتان را.پروانه ،نیکو،ماهور،لاله اشک ،ماری  و سعید عزیزم از برلین.آقای پدر سرای مجازی و استاد صبورم  آقای کرمانی و….

استاد!یادش به خیر پارسال نمایشگاه بین المللی کتاب،چقدر خندیدیم برای  تداعی سطر به سطر حوادث نوشته هایمان.من و شما و اعظم عزیزم و احسان خان،و چقدر به یاد دوستان وبلاگی بودیم مدام می گفتیم جای پروانه و سعید از برلین و باقی دوستان خالی!و چقدر دلم گرفت که امسال شرایط آمدنم را بیماری به هم زد و نگذاشت فرصتی برای دیداری دوستانه اتفاق بیفتد. 

از ساعت 7 صبح شنبه خانه و مادر را به قصد دانشگاه و اقامت در خوابگاه به  دستهای مهربان خدا می سپارم تا 3شنبه شب که با یک کوه خستگی وغربت و دلتنگی مادر را سخت بغل کنم و ببوسم.نمی دانم چطور با آنهمه علاقه و انگیزه برای پذیرش در مقاطع بالاتر می خواهم 6سال دوری مادر را تاآآآآآآآآب بیاورم.با طی مسافت یک و نیم ساعته تا خانه اینقدر دلتنگ می شوم …آنجا که دیگر به قول دوستان ” خونه ی خاله نیست که زود به زود بری و بیای!؟

با اینحال هنوز امیدوار و ایستا تمام تلاشم را برای پذیرفتن یک آینده ی پویا و سیال به سخره می گیرم  تا تمام کنم نهایت رضایتمندی از خودم و جوانی ام را.و ارامش و مطلوبیت خانه ای ندارد بین موفقیتها و استمراری در رسیدن به اهداف زنگیمان.

این هفته جلسه ای بودیم زیر نظر سازمان ملی جوانان زنجان ،با حضور نخبگان و مخترعین و سرآمدان که مضاعفا سیگنالهای مثبت اندیشی منعکس می شد و دوستان باری دیگر از در کنار هم بودن لذت بردند و استفاده .از آن سبب که گفتگو ها و تبادل نظرها تخصصی تر بود و اندیشمندی بارز.و چقدر حس مفید بودن و خلاقیت و کار افرینی در چشمهاشان لانه کرده بود.هنوز هم می گویم :که هیچ کاری برای جوانان موفق و سر آمد صورت نگرفته و عنقریب چند نفری از تیم فنی برای دانشگاه های آمریکا و کانادا اعزام شوند.پیشنهاد خود من این است که اگر امکان رفتن باشد بهتر که برای مدتی به قصد تحصیل و آموزش عالی رفت و ترک دیار کرد .و حال!بازگشت به تعهد برمی گردد و ریشه های زندگیمان.انشائ لله !خدا آن مسیری را فرا رویمان بگذارد که بهترین راه باشد برای روی خط “صراط مستقیم”واقع شدن.

آی اردی بهشت آفرین!شاخه های کویری این دشتهای بی شعر را بارانی کن تا ریشه هایمان خاک را بفهمد و خالی سطح را تنها بگذارد.

2:

مجموعه ی شعرهایم به نمایشگاه کتاب امسال نیز نرسید،دیگر از صرافت افتاده ام باشد برای سالهایی که فراغت خاطر بیشتر باشد و ناشران خوش قول فراوان.از دوستان گرانقدرم برای تحمل زحمات کوچک و بزرگم سپاسگزارم.

3:

من هنوز بدون “تو!” نمی خواهم همه چیز را،شبی به خوابم بیا تا محظوظ شوم  از همه ی آنچه که به شهریار الهام کردی و وحی را در کلامی شاعرانه ساغر نوش نمودی.من هنوز به مالک اشترت حسودی ام می شود و هیچ شبیهی به تو در علی بودنت و ماندنت نمی بینم.یا من خیلی سخت گیرم یا قحط الرجال شده!دریغا!که چون “تو”دیدن محال می آید.

4:

هفته ی معلم نیز به سرعت سپری شد و جا ماندم از سطری تبریک نامه”

این روز به یادگار مانده از استاد غریب “مرتضی مطهری ” را به :

مادر مهربان و شکیبایم که بی تردید دلسوز ترین معلم زندگیم بوده و هست و خواهد بود.امید که بتوانم جبران گوشه ای از محبتها و بی دریغ بخششهای بزرگوارانه اش را در توان داشته باشم.

خواهرم ،دوست فرزانه ام “دکتر زینب چوقادی” ، استاد بردبارم”دکترهمزه عراقی” ،مهندس سعید رکوعی (مرقومه) وسعید از (برلین)صمیمانه تبریک می گویم. 

در بوستان زندگی انسانیت را “معلم“باغبان است و مرزهای فکر و فرهنگ را حامی یی  دلسوز.معلمان و اساتید ،جان مایه های حیات علمی و قله های معرفت و معنویت جامعه اند.امید که همواره در سایه ی توجه بزرگ آموزگار هستی سلامت و شادکام باشند.

با احترام فراوان

بعد از تحریر:

دوست دوست داشتنی ام ،لیلی گلم،زنگ زد و گفت دختر چرا اینقدر نا امیدانه می نویسی ؟امیدوار باش دختر جان!

لیلی عزیزم،خودت که می دانی من پرم از انرژیهای مثبت اندیشی و موج مثبت.اینها گاها روز نوشتهایم هستند وگر نه،لبریزم از فصل رویش با پرتوهای درخشان نگاه خورشید که همیشه و همه جا با من است …خوب خوبم پر از شوق تبسم و حس پرواز،انقدر ها که برای بالهایم آسمان کافی نیست…