من از تو خاطره های بنفشه می خواهم

 با محبت ، برای مریم انتظام

وقتی دعا می کنی شعر بشوم و جاری .می آید از خنکای زاینده رود تا انتهای پرچین دیوار حیاطمان که  پر شده از پیچکهایی با  گلهایی شبیه انگورهای ریز سیاه رنگ.خیلی آرام نبضم به الفبا می زند و کلمات ارام از توی گوشم لیز می خورند تا بیفتند توی دلم و انگشتان را جوهری کنند.وقتی غزل می گویم پر ازالتهابم ،نفسم سخت و آرام می شود.هی فکر می کنم تمام شدم ،خالی  اما هی بال و پر شبیه ققنوس.جوجه ها اینبار غزلند و چارپاره.کنده می شوند از ذهنم.تکه تکه ،پاره پاره ،بعد شبیه ژله می چسبند به کاغذ بی خط.همانجا برگه را  روی میز می گذارم و شب زمزمه ام می کنم ،افاعیل را بلند بلند می خوانم.صدای زمینه ی سه تار علیزاده را می گذارم و دلم به هم می خورد.هی یک چیزی شبیه سر گیجه توی و جودم می پراکند ،لرزش صدایم بیشتر می شود .انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند گیج میشوم.اما شعرم.

شب با همان خیسی روی بالشم می خوابم و صبح بقدری خسته و کوفته ،از خواب بیدار می شوم که انگار یکی تمام تار و پودم را جدا کرده.مادر را می بینم به شانه ی در تکیه داده و می گوید باز گریه کردی؟چشمم به قاب عکس جوانی مادر روی دیوار می افتد و هی بغضم را سرکوب می کنم تا سرباز نکند.روی مچاله ی ملافه ی تخت می نشینم و می گویم گریه!نه بابا !تا خود صبح با ارواح مشاعره داشتیم.سمت میز می آید و برگه را نگاه می کند ، در بعضی سطرها جوهر پس زده ی خیس شده  ی بر جسته ای را می بیند و می گوید:بخون!

ماری!ماری!دلم می سوزد برای  مادر،برای شادمانه ترین غزلها و و دو بیتی ها اشک می ریزد .این که آخر ش اقیانوس است.

زیر چشمی من را نگاه می کند و نگاهش را می دزدد.

هی به خودم لعنت می فرستم که این بار آخرست سولماز ! که برای مادر شعر می خوانی!اما نمی شود.هی غرم می گیرد.

ساده می شوم شبیه کودکی ام ،می خوانم.دستم را که می خواهد بگیرد .توی خودم جمع می شوم.همه ی دفعات اینطوری می شود.انگار یک نوار است.از خواندن باقی بیتها صرفنظر میکنم.باهوشمندی همیشگی اش می گوید: ناقص بود.اما کاملش را دیگر نمی توانم ،سخت است مادر . من تاب سوختن پروانه های چشمهایت را ندارم..

یک روز برایت می نویسم که گلهای خشک شده ی خاطراتمان را چگونه باد با خود برد و دیگر نیاورد.

من هنوز به دعای تو و پروانه باور دارم.دعا کن هیچ وقت ترک نزنم از همین سخت شاعرانگی ها.

هیچ وقت یادم نمی رود که برایت نامه نوشتم،هیچ وقت .

با یک دنیا دلتنگی برایت با همین دهان تابستانه می بوسمت

پی نوشت1:

دلم برای ربنای استاد تنگ شده.

2:

خیلی روز است که از تنها گذاشتن  نادر ابرهیمی،استاد مهربانمان می گذرد .اما آنروز نشد که بیایم .خیلی دوست داشتم هلیایش را ،خیلی خواندم و گریستم  با نامههای به همسرش،اما رفت خیلی زود.رفت به شهری که خیلی دوست داشتش.

2 دیدگاه برای “من از تو خاطره های بنفشه می خواهم”

  1. حجت گفته:

    قبلا جایی خوانده بودمش
    ولی باز هم به دلم نشست

  2. mari گفته:

    salam nazanine man… az kenare aramtarin oghyanoose donya mibusamat..
    namazam ruye zamin tabkhir mishavad..
    che tanaeem ma
    va gahi oghat che rosva mishavim
    gahi oghat ke nemitavanim naghsh bazi konim
    naghshhaee ra ke bozorgtar az ghalebha va sakht tar az tavane ma hastand
    madaram dar javani che zood pir shod
    va cheghadr ashk ke be khatere ou narikhtam
    ….
    madarane dastanhaye takrar nashodani hastand
    va man baraye to o madarat doa mikonam
    mibusam ruye mahat ra
    ….

دیدگاهی بنویسید