جانا چه گویم شرح فراقت ….
ای بی وفا! راز دل بشنو از خموشی من
این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا!چشم دل بگشا،حال من بنگر!
سوز و ساز دلم را ندیده مگیر!
ای شب که تو در کنار منی،غمگسار منی
ای اشک من !……………..
پی نوشت 1:
خوب خوبم،آرام و صادقتر از همیشه…اما کمی دلخورم از دوستی که بعد از سالها دوباره آمد و تمام سلولهایم را پر از دلتنگی کرد!غریب توی این بعد زندگی دارم نخ نازک می کنم….تمام روزها و شبها را با این تصنیف” بشنوید” سپری می کنم…
پی نوشت 2:
انسان مانند رودخانه است
هر چقدر عميق تر باشد
آرامتر است.
< مونتسکيو >
26 اکتبر 2009 در 8:11 ب.ظ
میگویند دل جایگاه خداست و گوهر ارزشمند وجود در آن است، چون خانهایست که دور آن یک ملک و یک شیطان میگردد و هر دو منتظرند که در گشوده شود تا آنکه نزدیکتر است به مدخل، داخل برود.
سولمازی من!چقدر زیبا و ناز…مامانی
27 اکتبر 2009 در 6:48 ق.ظ
سلام
وبلاگ “میوه ممنوع” با دو شعر طنز و سپید به روز شده و منتظر میزبانی از نگاه مهربان شماست … لطفا اظهار نظر از یاد نرود… باسپاس بسیار و به امید دیدار.
31 اکتبر 2009 در 9:18 ق.ظ
سلام سرکار خانم سولماز مولایی
حتما مرا می شناسی
از اینکه می بینمت البته از پنجره نوشته هایت بسیار خوشحالم
شاید روزی جاده ای و مسیری تو را تراوش کند تا سلامی و کلامی مجدد در کنارت باشم .