تو مرا جان و جهانی…چه کنم جان و جهان را؟؟!

با “عشقی بی پایان” برای  دوست عزیزتر از جانم : ندا

برايت يک دنيا حرف دارم..يک دنيا حرف.. از روزهایی که گذشت..از سکوت ها و اسپاسم های شبانه دکتر!..تا به حال ديده ای؟..پیش ار آنکه آغازشود تمام شود؟ديده ای؟..اصلا تا به حال مرز بين آغاز و پايان را زندگی کرده ای؟..ساعتها غرق شدن در هياهوی افکارت..گم شدن در دنيای خلسه آور ثانيه ها.. شناور شدن در دريای ترديدها……تمام اين لحظه ها را لمس کردم…اصلا نگاه کن همين واژه ها را ديشب از باغچه تجربه چيده ام…لحظه ای افق پيش روی احساست میرويد و لحظه ای بعد در خطوط دردهايت گم میشود..اصلا …..بگذار به روشنی بگو يمت..لحظه لحظه تضادها را زندگی کردم…و باز دوره کردم..شايد هزار بار..
اين روزها چه دير ميگذرند…هوای اين روزها سنگين است..سنگين و مه آلود..
ميدانم بی دليل نيست..خلوت را که برميگزينی..بی ترديد دلت از هياهو به درد آمده..شايد به گونه ای در پی آرامشی..آرامش و..
کمی خسته ام…میخواهم پیش از وقوع هر چيزی خودم تازه شوم……فقط خودم

حال و هوای اين روزهايم از زبان سهراب:


ايوان تهی است و باغ از ياد مسافر سرشار.
در دره آفتاب‌‌‌ سر برگرفته ای
کنار بالش تو بيد سايه فکن از پا در آمده است.
دوری تو از آن سوی شقايق دوری.
در خيرگي بوته ها کو سايه لبخندی که گذر کند؟
از شکاف انديشه کو نسيمی که درون آيد؟
سنگريزه رود بر گونه تو ميلغزد.
شبنم جنگل دور سيمای ترا ميربايد.
ترا از تو ربوده اند و اين تنهايی ژرف است.

 و گاه کمی پیاده روی با “باخ”!

جهان كتاب تمرين توست
برگهايي كه بر آن مشق مي كني
و نه خود واقعيت
اما اگر بخواهي مي تواني واقعيت را در آن بنگاري
و نيز آزادي كه در دفتر جهان ژاژخايي كني
دروغ بنگاري
و يا برگهايش را
پاره پاره كني .

و نهیب به خالی این روزهایم که!

يک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بيست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظي کند . ميخواهد برود .برود آن دور دورها .. ميگويد :‌«‌ميروم اما زود برميگردم » من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد .من يادنرفت . يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌اين براي خوردن . » و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت » . يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش .هر دو را خورد و خنديدم . ميدانستم دوستي من « تا » ندارد .ميدانستم دوستي او « تا » دارد . مثل هميشه . خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم .اما او هيچ کدامشان را نخورد . حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد !!!

هميشه به واژه های روشنت بيشتر ايمان دارم !!!

 با احترام فراوان .

به امید دیدار در نوروز شاید !

پی نوشت 1:

در پاییز نشسته ام و می نویسم و می خوانم و می روم و خواهم آمد در غبار بارانهای ممتد

این ماهها آنهم بی چتر”باران” را زندگی می کنم.تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.

دیدگاهی بنویسید