چقدر زمان زود می گذرد،دلم فصل فصل شده تا برایت بنویسم و بلند بلند بخوانمت.تفاوت سالها فقط !در زخم هایی ست که برداشته ام وگر نه به یاد روزهایی دور که به دنیا آوردی ام و راه رفتن یادم دادی و معلمم شدی و خط به خط دوست داشتن را برایم هجی کردی ،بی تردید دوست می دارمت.
به یاد آن سالهای تلخ و سرد و غمناک نمی اندازمت که آنروزها همسفری داشتی که این سالهای جوانی من!همراهت نیست …فقط!پیشانی ات را می بوسم برای تحمل 9 ماه!این پا و آن پا کردن من!در سال یکهزار و سیصد و شصت خورشیدی که در هشتمین روز زمستان من را به خاطره ی ذهنت سنجاق زدی و متولدم کردی….مادر!
1:
روزهایی پر تب و تاب پیش رو دارم.طعم تلخی دارد شبهای امتحان برایم،کلافه می شوم و بی حوصله،درست هم نمی شود.حالا هی این آقای استاد بیاید و بگوید انباشته کردن درسها روی هم عواقبش جز این نیست!اما!به خدای علی که امروز غدیر خمش بود.به این چیزهایم نیست…از امتحان خوشم نمی آید.حال چه فاینال باشد یا یک کویز ساده و جزیی.
30 دسامبر 2007 در 12:24 ق.ظ
وگر معاينه بينم که قصد جان دارد . . .
31 دسامبر 2007 در 11:25 ق.ظ
سلام
31 دسامبر 2007 در 8:40 ب.ظ
ارادتمند
1 ژانویه 2008 در 1:23 ب.ظ
سلام
ممنون از کامنت شما. در جواب شما بسنده می کنم به این بیت از مولانا که
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شـــــیر خدا و رستم دستانم آرزوست
1 ژانویه 2008 در 2:28 ب.ظ
روي كيا رو ميخواي كم كني آآآآآآآآآي شاعر!؟
هميشه فكر مي كنم مادرت اگر تو رو نداشت چقدر بهش خوش ميگذشت!
آخه دختر چرا اينقدر اون بنده خدا رو ياد همسفر غايبش مياندازي؟
بهتر نيست به جاي اين كارا درسات رو بخوني روي اونايي رو كه خيلي دلت ميخواد كم كني ؟
آآآآآآآآآآي دوست عزيز
كه اختلاف ايدئولوژيك داريم با هم به اندازه يه دنيا ولي به همون اندازه _دنيا_ ارادت دارم بهت
خيلي كوچيكتم سولماز
واقعا خانومي
هميشه با لذت و اشتياق نوشته هات رو ميخونم
آرزوي موفقيت برات مي كنم
به منم سر بزن وقت كردي خانومي
4 ژانویه 2008 در 11:41 ق.ظ
سلام و درود بر شما
مبارک باشد قدم نورسیده ای که در هشتمین روز از ماه زمستان آمد! و روز آمدنش به یاد عزیزی بود که خیلی هامان بی رحمانه فراموشش می کنیم.
زیبا بود.
در پناه حضرت حق
4 ژانویه 2008 در 12:02 ب.ظ
سلام … نمیدانم چرا این نوشته شما مرا به خانه قدیمی مادر بزرگم برد در تبریز !!
با آن حیاط آجر کاری و آن یاسمن های بنفش … و سردابه های قدیمی نمناک …
ترک باشید گویا … خوشحالم که از طریق شهلا الهه مهر عزیز با شما آشنا شدم ..
بهترین آرزوها .. راستی تولدتان هم مبارک با یک شاخه گل سرخ ..
4 ژانویه 2008 در 1:04 ب.ظ
درود بر تو سولماز جان
سپاس که به کومه من آمدی نازنینم
یه چیزی میگم و میرم:
الان وقت درس خوندنت است، وگرنه پس فردا هم سن من و مامان بشی دیگه نمیتونی کلمه ای را به یاد بسپاری….
در پناه ایزد مهر تندرست، شاد و پیروز زیوی.
بدرود.
5 ژانویه 2008 در 5:35 ب.ظ
سلام خانم مولایی . چقدر دیر من از وبلاگ شما دیدن می کنم. حیف. موفق باشید و سربلند.
7 ژانویه 2008 در 12:37 ب.ظ
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
8 ژانویه 2008 در 1:54 ق.ظ
سلام
احساس و صداقت همزمان جلوه ی خاصی به وبلاک بخشیده است
موفق باشید
10 ژانویه 2008 در 8:59 ق.ظ
با سلام
درخواست داشتم که موسیقی متن را در مود auto replay قرار دهید چونکهduration آن با وجود تمامی زیبائیهایش خیلی کوتاه است.
متشکرم
16 ژانویه 2008 در 11:52 ب.ظ
این امتحانات اعصاب کی را خرد نمی کند. حالا کاش فقط امتحان بود تا دادن نمرها و اعلام نهایی همینطور یک ماه باید حرص بخوریم1
راستی خیلی خوبه که شعر میگی
تولد من هم یک ماه پیش بود.تبریک
17 ژانویه 2008 در 1:27 ب.ظ
سولماز جان سلام.
تو مایه دلگرمی من هستی.
در امتحاناتی که تو از خود میکنی برایت همیشه پیروزی و سرافرازی خواهانم و در امتحاناتی که دیگران از تو میگیرند هم همینطور، هرچند که آن امتحان کجا و این امتحان که اینان میگیرند کجا.
به مادر گرامیت سلام و عرض ادب دارم.
“چقدر زمان زود می گذرد،دلم فصل فصل شده تا برایت بنویسم و بلند بلند بخوانمت.”.
سعید از برلین.
29 ژانویه 2008 در 1:40 ب.ظ
با کلی تاخیر و خجالت تولدت مبارک.
عالی بود. عالی!
31 ژانویه 2008 در 9:02 ق.ظ
سولماز عزیزم سلام
روزهای برفی و زمستونیت به خیر و خوشی
آخ که چقدر منم دلم گرفته و ذلم یه برف بازی کودکانه رو میخواد رزوهای اولی که برف اومده بود شوق درست کردن یه آدم برفی رو داشتم ولی اونو نصفه نیمه رها کردم
……….
خانومی من هر چی برات کامنت میذارم errurمیده الان هم نمیدونم برات میاد یا نه ولی باور کن همیشه به یادت هستم ……..
می بوسمت
به مادر سلام برسون