سکوت حرف دلم نیست خاطرت باشد…
صدا،صدای تو در این شب غزلخوانی
چگونه برد نگاهت دلم به آسانی؟؟!
هوا،هوای غریبی ست بی نگاه تو آه،….
همیشه بی -تو- عزیزم،همیشه بارانی….
چقدر خواهش و خواهش به خاطرم برگرد!
شبیه کودکی ام ساده ،پاک،نورانی…
برای بار هزارم بیا جواب بده!!
نمی شود که بیایی شبی به مهمانی؟؟!
***
نبوده قسمت من شعرهای تازه تری
هنوز در سفری سالهای طولانی
پی نوشت 1:
دلم را لا به لای شعرهای سرکش این ماهها جا گذاشته ام…در تاریکی تاثر ودلواپسی های خرداد یکهزار و سیصد و هشتاد وهشت خورشیدی،اما درد همچنان ادامه دارد.
پی نوشت 2:
نمی خواهم اینجا را تبدیل به فضای مناظره و بحث و چالش کنم،اینجا “شاعرانه “ترین اتاق خلوت من است…اما منکر این هم نیستم که قلب تک تکمان به درد آمد.همه انسانیم ،احساس داریم و حق انتخاب.با این که رایم “سفید “بود اما اصلا دوست نداشته و ندارم سناریوی به خاک و خون کشیدن “جوانان”پاره ی تنم “ایران” تکرار شود.ولله!هنوز “هشت سال سیاه جنگ”فراموشمان نشده!ای کاش سران حکومتمان تدابیری اصولی بیندیشند….
*3:
عنوان نوشته،مصرعی از غزل دوست بسیار ارجمندم،اقای حمیدرضا حامدی از قم است.یکی دیگر از شاعران اندیشمند شاهد.
21 ژوئن 2009 در 10:55 ق.ظ
سلام عزیزم خوبی؟
توان نوشتن ندارم این روزهای پر گرد و غبار …پر از خون
21 ژوئن 2009 در 6:51 ب.ظ
قلب تک تکمان بدرد آمده. ما ایران اسلامی را سرای خود می دانیم و دوستش داریم. و خواستار ماندگاری ارزشهای اصیلش هستیم. دوست داریم فراموش نشود این همه شهید برای چه از جان و مال و خانواده گذشتند. کاش به حرف امام باز می گشتیم و پا روی منیت خود می گذاشتیم. کاش ….
24 ژوئن 2009 در 1:32 ب.ظ
سلام و درود
هیچ کدام نمی خواستیم خلوت نوشته هایمان سیاسی شود. اما تمام نمی شود این روزهای سنگین و پر درد و کشدار….
من زاده شهری از این سرزمینم که درد هشت سال جنگ بیش از هر نقطه ای از خاک این سرزمین بر دوشش بود و حالا تلخی این این روزها چنان قلبم را می فشرد که سختی آن روزها فراموشم شده.
گرد درد بر این روزهایمان پاشیده اند. گردی که سیاهیش تا همیشه خواهد ماند.
یا حق
24 ژوئن 2009 در 10:47 ب.ظ
سلام
و متشکرم از اینکه به وبلاگم سر زدید و مهمتر اینکه نظر دادید و البته باز مهمتر اینکه مثل بعضی از دوستان نبودید که میان و ندیده و نشناخته نظر میدن :”وبلاگ خوبی داری به ما هم سر بزن”!. نظرتون کاملا قابل تامل بود. از اون نظر هایی که من خوشم میاد. نظر مرتبط با موضوع و در عین حال متناسب با حال و هوای متن. متاسفانه بعضی از دوستان نمیدونم از سر چه حکمتی مطالب طنز وبلاگم رو جدی نظر میدن و مطالب جدی رو طنز گونه!
در هر حال چند پست اخیرت رو خوندم. تاثیر بر انگیز بود. با اجازه شما لینکتون میکنم تا باز هم بتون از متون شما استفاده کنم. فید اینجا رو هم شترک میشم تا مطالب رو بتونم راحتتر دنبال کنم.
خوش و خرم باشید و در پناه حق
باز هم متشکر که اومدید
24 ژوئن 2009 در 11:31 ب.ظ
سلام
دلمان برایتان تنگ شده
شاد زی
1 جولای 2009 در 7:21 ب.ظ
سولماز عزیزم؛ سلام،
وقتی مطالب و کامنتهای مختلف تو رو میخونم، یادم میاد زمانی رو که خودم چقدر صفحههای کاغذ رو خطخطی میکردم، قلم روی کاغذ جولان میداد و انگار خودش میدونست چی باید بنویسه، بعد که آخرین چکههای ذهنم روی کاغذ نقش میبست، شروع میکردم از اول متن رو خوندن و غرق لذت میشدم، باور نمیکردم این منم که اینطور مینویسم…، عالمی داشتم با خودم، با قلمم، با کاغذهام…، حالا اما در پس اینهمه درس و پروژه و … نه، نه…. نمیدونم چی شد، و نفهمیدم از کِی شروع شد، که دیگه… حالا خوشحالم که میتونم با خوندن پستها و کامنتهای شاعرانه تو باز هم سرشار شوم از لذت شاعرانهها….
البته خیلی زیباتر از من مینویسی…..
و دیگر اینکه، درست گفتی، پشت کامپیوتر بودم و لبخند زدم… و سرشار شدم از اینهمه لطف و محبت تو…. امیدوارم تو هم درحال لبخند زدن باشی، الآن … و همیشه…دوستت دارم،
4 جولای 2009 در 11:41 ب.ظ
سلام ازمطالبت استفاده کردم خیلی خوب ولطیف هستند موفق باشی .
8 جولای 2009 در 10:38 ب.ظ
سلام
بروز کردم
طنز هست تقریبا
خوشحال میشم بیای و نظر هم بدی
10 جولای 2009 در 10:13 ق.ظ
سولماز جان سلام.
به آسمان نگاه می کردم،
ابرهای سیاه و خاکستری با وزش باد در حرکت بودند.
رنگ آبی آسمان گهگاهی پیدایش می شد و ارواح خبیثی که خود را به شکلی درآورده و در توده ابرهای سیاه و خاکستری مخفی ساخته بودند غضبناک می گشتند.
تو در فکرم بودی و من در رنگ آبی آسمان شنا می کردم.
وزش باد هر آن شدیدتر می گشت و ابرهای سیاه رنگشان از نگرانی می پرید و در رنگ آبی آسمان محو می گشتند.
دیری نپایید که رنگ آبی تمام سطح آسمان را پوشاند و خورشید آرام لبخندی زد.
من به تو نگاه می کردم و تو مانند پرنده ماهری در آسمان بیکران در پرواز بودی.
سولماز جان به مادر و دیگر عزیزانت سلام و عرض ادب دارم.
پاینده و پیروز باشی.
سعید از برلین.
29 آگوست 2009 در 5:19 ب.ظ
سلام شعر زیبائی نوشتی آرزوی موفقیت برای شما
28 سپتامبر 2009 در 10:58 ق.ظ
سلام سولماز عزیز
تو همیشه دوست با مرام من بوده و هستی ،مرسی خانومی
و اما فضای سیاسی، دوست ندارم هیچ چیزی بگم و فعلا سکوت می کنم، هر چند پر از حرفم.
4 نوامبر 2011 در 1:29 ب.ظ
نم نمک آمد به سمتم روی او خندان و بس
گوهری زیبا شود از عشق او خاشاک و خس
موی او لغزان به روی صورتش چون بید مست
قلب من جز راه او هر راه دیگر را ببست
چشم زیباش چه گویم همچو شمس خاور است
عشق او از بهر من چون اعتقاد و باور است
روی او دیدم که آتش زد به قلب مست من
تا که او دیدم گذشتم از دل و از جان و تن
شوقیا این باده را دستم بده مستم کنون
قلب من آکنده شد از عشق و از شور و جنون
بید مجنون