و خاطرات تو هی گریه می کند در من…
این وب سایت را تا مدتی که نمی دانم چقدر خواهد بود به روز نخواهم کرد. نوشتم که شرمنده ی حرام شدن کلیک دوستان خوبم نباشم.
معتقدم زمانی برای هرکدام ما می رسد که احساس می کنیم نیازمندیم به وقفه، به ایستادن و پشت سر را نگاه کردن و پیش رو را پاییدن. برای من آن زمان حالاست.باور دارم که آنچه که هستيم، اگر نه همانچه است که خواسته ايم که همانچه است که مي خواهيم … که اگر چيز ديگري هست که مي خواهيم باشيم… يا جاي ديگري هست که مي خواهيم باشيم … اگر آنرا بخواهيم، حقيقتا و از ته دل، به آن دست خواهيم يافت. اما مي دانم که اين بيش از آنکه براي نجات خودم باشد براي راحت کردن خودم از اين عذاب روحي است. از ناتواني ام در عوض کردن فرمولهاي اين دنيا. و از کوچکي ام.
1:
چيزها ماندني نيستند … تو ماندني نيستي و من ماندني نيستم. و مفهومي هست که گم شده و من پيدايش نمي کنم و در ميان اين همه دست و پا زدن که نمي دانم براي چي هست خسته و گنگ مانده ام.جلو را نگاه مي کني و مي بيني که هيچ جا نيستي .. هيچ چيز نيستي … که هيچ چيز هيچ چيز نيست….
2:
نيـايــش
ما جنگل انبوه دگرگوني.
از آتش همرنگي صد اخگر برگير، بر هم تاب، برهم پيچ:
شلاقي كن،و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما، در ما، جنگل يكرنگي بدر آرد سر.
قطعه ای از شعر نيايش – سهراب سپهری
28 ژوئن 2010 در 11:12 ق.ظ
كجا ميخواي بري؟
ناقلا شدي ها!
7 جولای 2010 در 6:19 ب.ظ
به دریا بیندیش و دریا باش ای همه احساس، ای همه امید، زنده گی، شور و حرکت و پرواز….
ای انسان.
5 آگوست 2010 در 6:10 ب.ظ
cheda khanomi?
harchand man ziad ahle sheer nistama
ama heife ke nanevisi ba inhame esteedad………