همه چی آروم نیست!

چرا نمی گويند
که آن کشيده سر از شرق
-آن بلند اندام
سياه جامه به تن،
دلبرِ دلير
ز شاهراه کدامين ديار می آيد
و نور صبح طراوت
بر اين شب تاريک
چه وقت می تابد؟

در انتظار اميدم،
در انتظار اميد
طلوع پاک فلق راچه وقت آيا من
به چشمِ غوطه ورم در سرشک خواهم ديد؟

از حميد مصدق

دلم یکنفر را که دوست دارد کم دارد اینجا ،جبر جغرافیایی آرامشم را هاشور می زند…فاصله را بیزارم…آی!

دیدگاهی بنویسید