عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

بهار” یکی دیگر از بهترین دوستانم بود که اگر تا  هفتم اسفند ماه می ماند بایستی جشن سالگرد چهار ساله ی دوستیمان را با سنتی همیشگی با درست کردن کیک خانگی شکلاتی در خانه ی مادربزرگبش برگزار می کردیم.

نزدیک غروب بود ،نیکان زنگ زد و گفت :بهار “صبح تمام کرد،به همین سادگی!آنقدر شوکه شدم که تمام وجودم یکباره لرزید و انگار یک قالب یخ روی سرم گذاشتند…هر چقدر اشک ریختیم هیچ چیز از “بهار” به سراغمان نیامد ،جز خاطرات روزهایی که با هم تهران بودیم و من دانشجوی مهمان بودم در دانشگاه علامه و پیاده رویهایمان در میردامادو زمزمه ی ترانه ی “قمیشی “

هرگز نخواستم كه به داشتن تو عادت بكنم….

بگم فقط مال مني به تو جسارت بكنم …

ترسم اينه كه رو تنت …

جاي نگاهم بمونه …

يا روي بيشه چشات …

غبار آهم بمونه …

تو صاف و ساده مثل آب …

حتي با بوسه مي شكني …

رنگ همه آرزوهام …

تجسم خواب مني …

حتي با اينكه هيچ كس …

مثل من عاشق تو نيست …

پيش تو آيينه چشام …

حقير لايق تو نيست …

 و به صف ایستادنهایمان در صف خریدن بلیط تئاتر و زغال اخته خوردنها و گوجه سبزهایی که از حیاط خانه شان می چیدیم و می خورد و من از تعجب با چشمهای باز باز نگاهش می کردم…چون  اصلا میانه ای با میوه های ترش و…ندارم… ناگهان چقدر  زود و جانسوز این ماه، زمین ! دهانش را تا بناگوش باز کرد و عزیزان خاطرات شیرین و تلخ من را خورد!!

هوا سرد و پر از سوزی جانگیر شده ،لباسهای مشکی ام را  مامان!اتو  کشید و گذاشت توی ساکم !ساعت شش وبیست دقیقه ی صبح  است می روم تهران.خدای من!.

پی نوشت 1:

و چقدر دعا می‌کنم که بعضی از اصوات را نشنوی و بعضی از رنگ‌ها را نبینی و بعضی از حرف‌ها را نشنوی و بعضی از حالات را حس نکنی ای انسان که ظلومی و جهول! 

«دکتر شریعتی، گفتگوهای تنهایی»

2: “بهآآآآآآآر! خاطرات خوبم،عزیزترین التیام سالهای هشتاد و چهار تا بطن عاشقانه هایم در دهلیزهای همان سالها،شکیباترین همنشین صبوریهای من و نیکان و روناک !سخت شد سپری این روزها و سالهای “بی تو”بودن!

دل را بايد آغشتهء حقیقت ِ سبز و آبی دريا و جنگل کرد و گام به سپيدی زندگی نهاد… سياه و خاکستری را نمی توان از ديده نهان کرد،که هستند و بايد باشند،اما می توان از رنگ ِ روشن ِ خويش،از باور ِ اميد و ايمان ِ بودن،تغييری در ترکيب ِ رنگ ها داد…

نه پیامبرانه عشق معجزه‌ی نادیده‌ات دارم و یقین انسجام ذره‌های وجودم که پراکنده در این سراپرده شد، نه اهتمام به چنان بودنی… من کوچکم و ضعیف. خالی بمانم، بندی ابلیس می‌شوم.

ظرفِ چه کنم‌هایم را تو  لبریز کن، از خرمندی و مهرت.

5 دیدگاه برای “عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است”

  1. فرشته گفته:

    تسلیت سولماز جان… هرچند مرهمی نمی‌شود بر غمهای بی‌شمارت… این زخم‌ها باید کهنه شوند با ما… صبور باش و مقاوم…

  2. سلاله گفته:

    آه سولماز جون. متاسفم. تسلیت میگم.

  3. www.ihvangrup.com گفته:

    Огромное вам пасибо! а еще посты на эту тему будут в будущем?

  4. تازه وارد گفته:

    سختیها گوهر جان ها را تابناک تر می کنند. صبری جلا دهنده جان از خداوند برایتان آرزو دارم.

  5. سولماز مولائی گفته:

    مادر بزرگم همیشه می گفتند:خدا صبورترین آدمها را خیلی دوست دارد…آنموقع من 13 سال بیشتر نداشتم ،خیلی با این واژه ها زندگی نمی کردم …حالا که مادربزرگ جایش پیش ما خالیست می فهمم صبر و صبوری و صبر پیشه کردن یعنی چه!درست است که سختیها روح را نیز صیقل می دهند اما در جریان این فرسایش کلی انرژی گرفته می شود و ظرفیتمان محک زده می شود …اما خدایا این قسمت از زندگی من را بعد از این فاکتور بگیری از رحمانیتت کم نمی شود بگذار پای کم جنبه بودن من!

دیدگاهی بنویسید