تلخابه

حالم خوب نیست،خرد و خمیرم،حسابی کلافم پیچیده!و توان اکل وشرب نمانده برایم…همیشه وقتی به سر حد ناراحتی می رسم همین می شود اوضاع،شکر!

 نشسته ام روی موج اتاق صورتی  و صدای ممتد سه تار علیزاده و پنجره ی بازی که خنکای پاییز را هل میدهد روی داغی ذهنم.

درد دارم…درد آنهایی را که صمیمی و نزدیک میشناسمشان و دیگر کاری از دستم بر نمی آید برای تقلیل دردهایشان.برای همه ی انهایی که آرام و بی صدا می سوزند …برای همه ی شیمیایی ها…برای عموی مازیار…پدر بهاره ودایی فردوس آرزو که کودکان ایران زمین میشناسندش با جعبه ی الفبای عمو فردوس”برای حاج رسول و همرزمانش…..هنوز هم به این فکر می کنم که چطور!؟مردان آسمانی با آگاهی از رفتنشان و برنگشتنشان همه ی تعلقاتشان را گذاشتند و رفتند؟آخر کجاست سایه روشنی از خالی آن انگیزه ها و عزم ها!!!قرآنم را ختم کرده ام وگذاشته ام  روی میز!حالا هر شب انجیل می خوانم و با – حضرت مسیح – زمزمه می کنم بلند و عمیق!انقدر که در روح جهان تکثیر شوم.

“بخواه!به تو عطا خواهد شد.

جستجو کن خواهی یافت .در را بکوب گشوده خواهد شد.”

و همچنان با کلون زیر در را می کوبم و ذکر می گویم.همه ی امیدم برای بهبودی حاج رسول در خواندن انجیل است که ریشه دارترم می کند.

2:

پاییز آمده می دانم…همه جا خیس است و نمناک و باران خورده.برگها نارنجی و براق!غوغای دسته ی کلاغها ذهنم را می آشوبد.فقط جای پروانه ها خالی ست…نمی بینمشان .همیشه آبانماه را بیشتر دوست داشته ام.بطن پاییز است برایم.پر است از شکافتن و دگردیسی لایه های پنهانی درونم توسط شعر!گاهی هم که یکی که نمی دانم کیست و کجاست ؟وقتی با دز بالا دلتنگی توی رگهایم تزریق می کند می شوم ترانه !آنهم از نوع عاشقانه…بیان عاشقانه هایی که خودم هیچ سهمی از آنها نداشته ام…گاهی شنیدن روایات عاشقی ها نیز دستی ست که تو را در واژه ها می رقصاند.

آذر ماه هم جای خودش برایم پاک است و مقدس .آتش و آذر و دلگویه های زرتشت.

توی این ماه هم فقط در ابرها قدم می زنم و می شوم باران.نام دخترانه ای که سالهاست با هم زندگی می کنیم…حتا !به یاد “زنده یاد حمید مصدق”

وای باران!باران!شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما!چه کسی نقش تو را !خواهد شست….

3:

ای بسا هندو وترک همزبان/ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان همدلی خود دیگر است/همدلی از همزبانی بهتر است 

“مثنوی مولانا”

_ مولانا _ را همیشه دوست داشته ام .شاعر وعارفی ست که در فصاحت و بلندی اندیشه ممتاز و بی نظیر است.دومین آرزوی جوانی ام این است که توفیق طی مراحل سلوک عرفانی نصیبم شود.سخت است خیلی سخت می دانم.اما!آرزو بر جوانان که عیب نیست!!!؟مراحل سلوک

طلب ،عشق ،معرفت ،استغنا ،توحید ،حیرت و فنا

4:

این روزها مدام به جنوب نقشه و مناطق جنگی فکر می کنم…به رفتن و نرفتن…به نزدیکی موعد تفحص ….به نذری که سالهاست با خود در برزخم…برای سرودن همان هفتاد و دو بیت…

دکتر کیانی می گوید بیا بابا!خیلی عوض شده…کمکت می کنیم …باعث جنگ هم که صدام لعنتی !بود اعدام شده…بیا دختر!دخترم گفتنشان را دوست دارم.چون به واقع جای دختر نداشته شان هستم.اما!!!اصلا نمی فهمم !!با اعدام آن منفور چه چیز از سهم لحظه های صمیمی من ،مادرم و عزیزانم جایگزین می شود.چه چیز آن اعدام به من و جوانی از دست رفته ی بهترین سالهای زندگی مادرم انرژی می دهد…هنوز اولین آرزوی جوانی ام  محقق نشده که آقای پدر سالهای نداشته ی کودکی های بی بهانه ام به خوابم بیاید و من را  با خود ببرد به دور دستها….

پی نوشت 1:

هیچ اداب تفال به قرآن نمی دانم.اما هر بار که مصحف را باز می کنم.سوره ی “یوسف” می آید.دوست دارم تعبیرش را بدانم.اما!دستم به شماره گیر تلفن نمی رود تا حاج قبادیان را بگیرم و از تشویشهای چند روزه بگویم و تعبیر بپرسم….

“”دلم سفر می خواهد و می خواهد که همسفرش تو باشی “”.

صدا ،صدای تو در این شب غزلخوانی

چگونه؟برد نگاهت دلم به آسانی؟؟!

هوا،هوای غریبی ست بی نگاه تو،… آه !

همیشه بی تو عزیزم – همیشه … بارانی

چقدر خواهش و خواهش ،به خاطرم برگرد!

شبیه کودکی ام -ساده – پاک -نورانی…

برای بار هزارم بیا جواب بده؟؟؟

نمی شود که بیایی شبی به مهمانی؟؟؟

 نبوده قسمت من شعرهای تازه تری

هنوز در سفری سالهای طولانی

پی نوشت 2:

همه ی این سالها فقط از نداشتن سه  چیز می ترسیدم.

اولی :خدا

دومی :مادر

سومی: دوستانی همراه و همدل و همزبان.

17 دیدگاه برای “تلخابه”

  1. بالتازار گفته:

    سلام.احوال شما؟سوره یوسف رو گفته بودن وقتی دارن صیغه عقد خوند میشه بخونین.نمیدونم رابطه اش رو و حکمتش رو.
    ——————-
    نمیدونم ولی حس میکنم با یه چیزی نمیتونین کنار بیاین!

  2. مهری گفته:

    سلام عزیز با معرفت
    مرسی که مثل همیشه منو شرمنده بزرگواری هات کردی دوستت دارم
    دیگه زود به زود ازت احوال می پرسم قول میدم

  3. ماهور گفته:

    سلام
    با خواندن نوشته ات چنان ارامشی به من دست یافت ناگفتنی ….
    در لا به لای حرفهایت من نا یافته را باز جستم و غرق در شور و شعف شدم…….
    روزهای بارانی ات سرخ و زرد و نارنجی…………. با تداوم خاطره هایی بس دلنشین

  4. سعید. گفته:

    سولماز جان سلام.
    سحر که سحر میکند مرا
    یاد تو در من بیدار
    و صبح و سفرم آغاز میگردد.
    سولماز جان یکشنبه ات روزی باشد بی هیچ کاستی و توفیق رفیق راهت باشد تا هستی است و خدایی همپایتان و دوستانی زیرک که میدانند جای بازی کجاست.
    همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
    سعید از برلین.

  5. ساسان گفته:

    سلام سولماز خانوم، خوش حالم از اشنایی با وب نوشتتون! جساراتان شما رو لینک کردم! شما هم اگه دوست داشتید این کارو بکنید!
    موفق باشید

  6. پروانه گفته:

    من منتظرم حالت بهتر بشه بیایی یک غزلی بگذاری و ما را مستفیض کنی … چه شده است ؟؟ سولماز جانم .. هنوز بهتر نشدی ؟؟؟

  7. maryam گفته:

    به صفای دردت شادم !!

  8. ahmad گفته:

    سلام دوست عزیز

    از سر زدن شما سپاسگزارم. این ادرس و بخش فارسی داستانی است که فرمودین کوردی است. من مطالبم را دو زبانه منتشر می کنم بی انکه پای ترجمه در میان باشد.

    http://www.ghairan-shar.blogfa.com/post-1.aspx

    داستان شهر ریاضی:
    بخشی از داستان

    “هشدار”

    اعداد گرامي شهر رياضي:

    آگاه باشيد، منهايي به نام خط خوابيده در شهر مي چرخد، به او نزديك نشويد. اگر شما را ببيند، تبديل به صفر مي شويد، خوب مي‌دانيد، صفر شدن براي شما اهالي محترم، برابر با مرگ است . اين منها اسلحه‌هاي سرد و گرم زيادي دارد، چاقوي تيز و تفنگ سرپر.

  9. راحیل گفته:

    سلام

    اول نوشتت دلگیرم کرد…. از عمو فردوس نوشته بودی…عمو فردوس شهرک الفبای کودکی های من و استاد امروزم….هیچ کس نمی تونه بیماری او رو ببینه و ما شهرک الفبایی ها اصلا … هر وقت حتی حرفش هم زده میشه…. دلم میگیره….و درست همون احساسی رو پیدا می کنم که تو نوشتی…..

    ———
    بقیه نوشته هات ولی خوب بود به خصوص که راحجع مولوی بود و من خیلی دوست دارم…
    کلا سایت قشنگی داری…

    خوشحال می شم به من سری بزنی و نظرت رو هم بگی….
    موفق باشی

  10. سعید. گفته:

    سولماز جان سلام.
    برایت درونی خالی از خلل و همواره پر از آرامش و شادی خواهانم.
    چراغ مهربانی قلبت تا ابد روشن.
    همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
    سعید از برلین.

  11. مهرداد گفته:

    گفتمش بي تو چه ميبايد کرد ؟ عکس رخساره ي ماهش را داد .. گفتمش همدم شبهايم کو ؟ تاري اززلف سياهش راداد .. وقت رفتن همه روميبوسيد به من ازدور نگاهش راداد .. يادگاري به همه داد و به من… انتظار سرراهش را داد ..!!
    ………………………….
    سلام دوست خوبم سایت زیبایی داری خوشحال میشم سری به کلبه درویشی من بزنید

  12. احسانه گفته:

    سلام.. به قهوه خونه بلاگفا خوش اومدی.. به رسم دیرین قهوه چی ها یه استکان چای دیشلمه قند پهلو برات آوردم تا نوش جان کنی و مشتری دائم قهوه خونه ما بشی..
    عزیزم منم از دیدارت خوشحال خواهم شد و اگر مطلبی باشد در خدمتت هستم.. ایمیلم رو اینجا نوشتم.. اگر دوست داشتی باهام مکاتبه کن..

  13. نیکو گفته:

    خیلی قشنگ بودند. اینجا خیلی بهتر از اونجا مینویسی. جدی میگم.

  14. بالتازار گفته:

    سلام.احوال شما؟نه دیگه سر میزنین بهمون.نه دیگه وبلاگتون رو آپ میکنین.چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کجاهایین؟

  15. میترا گفته:

    سلام و درود
    نمی دانم آدرس وبلاگتان را از کجا و کی به لیست علاقه مندی هایم اضافه کرده بودم و امروز ناگهان دیدمش.
    چه حالی دارد نوشته هایتان…

    اگر در تردید دیدن مناطق جنگی هستی ببینشان.
    ببین که چه طور رفتند گروهی تا گروهی دیگر از این پر کشیدن پاک سود برند. . ببین که کودکی ما چه طور جا ماند در گذشته ای که حالا اگرچه خیلی ها فراموشش کرده اند داغ لحظه هایش تا ابد با آدم بزرگ هایی مثل من و امثال من است تا هر لحظه لحظه های پریشانی آن دوران را بی صدا فریاد کنیم.
    هر پرده از نوشته هایت حالی است عجیب. و حال من از تمام این پرده ها شاید عجیب تر باشد…
    در پناه حضرت حق

  16. حسن گفته:

    سلام
    ببخش دير اومدم
    ارادت قلبي دارم نسبت به تو و لحن شاعرانه ات
    منم مثل ماهور
    خيلي حس ارامش بهم دست داد وقتي پست ات رو خوندم.
    خيلي، خيلي از ناگفته هاي من و ديگران رو تو نوشته هات مي نويسي
    نمي دونم چرا؟ ولي با نوشته هات احساس نزديكي زيادي مي كنم با وجوديكه يه بار حضوري هم بهت گفتم ، اختلاف ايدئولوژيك(!) داريم با هم . . .
    البته اين تجاهل دردي دوا نمي كنه
    مي تونم بگم چرا
    مي تونم حدس بزنم.
    چون خيلي انساني به همه _ دست كم دوستات_ نگاه مي كني
    (البته سواي مواقعي كه عصباني ميشي!!)
    خوشحالم كه گاهي مي تونم نوشته هات رو بخونم.

  17. mojiblack گفته:

    سلام دوست عزيز وبلاگ جالبي دارين كه من تازه باهاش اشنا شدم حتما مدام بهتون سر مي زنم و اگر نظر قالبي داشته باشم عرض مي كنم. شما هم منو فراموش نكنين خوشحال مي شم سر بزنين! دوست دارم نظرتون رو راجع به دستنوشته هام بدونن!
    يا علي…

دیدگاهی بنویسید