“عشق زیباترین رویای زندگی ست” ( امیل زولا)
با احترام به او(ی)مبهم شعرهایم _
***
از نزول اشک تنهاتر شدم
از تغزلها شکوفا تر شدم
بغضهایم در گلویم مانده است
باز امشب!من شکیبا تر شدم
باز هم در من جنون گل کرد،آه!…
از فراق – قیس- لیلا تر شدم
… تا سپیده گریه کردم آنقدر
قطره ها بارید،دریا تر شدم
من همان گم گشته ی دیرینه ام
آمدی ای عشق !پیدا تر شدم
زیر بارانی که می بارید شب
هیچ می دانی که آیا ،تر شدم؟؟!
پاییز 79-
پی نوشت1:
امسال از آن سالهای پر تلاطمی ست برایم که در کنار همه ی شلوغی های روزمره ی زندگی میخواهم گزیده ی شعرهای این هفت ساله را به صورت مجموعه ای یکسان چاپ کنم.حال!با این خامی و ناپختگی شعرها چه کاری می خواهم کنم (تبعات بعد از چاپ )خدا می داند و بس .از طرفی هم گذر از هفت خوان نشر واقعا صبر ایوب می خواهد که اصلا در خود سراغ ندارم.اما!قبل از گذر از خوانهای یاد شده صمیمانه از دوستانی که دستی بر آتش دارند می خواهم حتما فرصتی بگذارند و شعرها را بخوانند تا حداقل انگیزه ای برای چاپ و … در کمترین ایجاد شود.شعرهایی که در اینجا می نویسم شعرهای سالهای اغازین من در رویارویی با شعر و قالب دوست داشتنی غزل است …می دانم که زبان!بسیار کال است وغزلها بسیار خرمالو!اما!توان کمترین را درآن سالهای پرشور جوانی حتما نقد بفرمایید.
پی نوشت 2:
غزل ،از جمله قالبهایی ست که چند ده بار نیز بخوانم و شعر شوم برایم تکراری ناشدنی است.
24 اکتبر 2007 در 8:33 ق.ظ
دخملک عزیز
من که نه شاعرم نه نقد بلدم … ولی به نظرم یک جاهایی سکته می زد .. شاید هم دارم چرت می گم … ولی قشنگ بود … تو که انقدر قشنگ غزل می گی چرا قبلا هیچی بروز نمی دادی .. کلک!!!
24 اکتبر 2007 در 11:46 ق.ظ
سلام.حال شما؟ماها رو امیدوارم به گناه این که چیزی از شعر نمیدانیم از وبلاگتان نرانید.ولی خوب کتاب شعرتون رو با امضاتون اگه بهمون بدین خوشحال میشیم.
26 اکتبر 2007 در 9:56 ق.ظ
من که نقد شعر بلد نیستم زیاد (به لحاظ ادبی) اما از شعرتون خوشم اومد، راستش اون روزهایی که من یه چندتا خرمالوی کال! واسه خودم میچیدم، دوست نداشتم کسی ازشون ایراد بگیره، الآن هم که گاه گداری از اون خرمالوها میچینم، باز هم… .
به هر حال امیدوارم کتاب شما رو در آیندهای نه چندان دور بخون و ازش لذت ببرم.
راستی، ممنون. D:
26 اکتبر 2007 در 8:07 ب.ظ
زیبا بود
امیدوارم زودتر اشعارت چاپ بشه
شادزی
28 اکتبر 2007 در 1:04 ب.ظ
خانومی سلام
خیلی خوشحالم که دوباره تورو میبینم باور کن دلم خیلی برات تنگ شده بود
شعرهات طراوت باورن بهاری .غرور برگهای پاییز و سپیدی برف زمستون رو به یادم میاره
برای کتاب هم بی صبرانه منتظرم
وقتی صدات و میشنوم ارامش عجیبی به سراغم میاد
من با تک تک کلماتت صدات رو میشنوم و به ارامش میرسم
دوست تو ماهور
29 اکتبر 2007 در 1:31 ب.ظ
سولماز جان سلام.
ممنون از دعوتت و خوشحال از اینکه فراموشت نشده ام.
با خرسندی نوشته های زیبایت را میخوانم و لذت میبرم.
سولماز جان اجازهُ من دست شماست.
به دوستان سلامی همیشگی دارم.
همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
سعید از برلین.
29 اکتبر 2007 در 4:06 ب.ظ
با”40 سال بعد در چنین روزی”به روزم
31 اکتبر 2007 در 12:20 ق.ظ
سلام
به دلیل زیاد شدن وبلاگهایی با اسامی ارغوان تقاضامندم ل.خوش گفتار را به ارغوان در پیوند وبلاگتان اضافه کنید
با تشکر
شادزی[گل]
2 نوامبر 2007 در 11:21 ق.ظ
با سلام
غزل بسیار زیبایی است … من هم به شخصه از قالب غزل بیش سایر قالبهای شعری لذت می برم …
امیدوارم کتابتون هم به زیور چاپ آراسته شود …
پاینده باشید
3 نوامبر 2007 در 11:50 ق.ظ
من نمي خوام اداي بيسوادي در بيارم.
ولي واقعا در زمينه عروض و قافيه بيسوادم.
بيسواد محض!
من فقط بلدم از خوندن شعرهاي زيبا لذت ببرم.
اين شعرت واقعا زيبا بود.
خيلي خوشم اومد.
خوب كاري مي كني كه شعرهات رو ميذاري اينجا.
(چه خوبه كه قديم ها هم اسمت سولماز بوده!)
5 نوامبر 2007 در 2:02 ب.ظ
اوه…چاپ شدند خبر بدیا!
بوس.بوس
7 نوامبر 2007 در 9:51 ب.ظ
من هم دقيقا همين مشكل شعري رو دارم.اگه موفق شدي بگو چه كردي.ما نتونستيم.مرد مي خواد بابا