بعد از چندین فصل نا تما می که خالی بودم از فراموشی و خاموشی .تصمیم به آمدنم شد تا دوباره با نبض شعر جان بگیرم.
…..
کنار پنجره ی انتظار دلتنگم
زکوچه ای که گرفته غبار دلتنگم
شبیه ابر- برایت ترانه می بارم
مرا بگیر تو باری کنار -دلتنگم
هجوم خش – خش پاییزی است در جانم
که زیر پای خزان ای بهار! دلتنگم
کنار پنجره – چشم انتظار کافی نیست؟؟!
بیا!بیا !که من بیقرار دلتنگم
****
خلاصه تر بنویسم -چقدر گریه کنم
که مانده خاطره ات یادگار دلتنگم
پی نوشت:این غزل را از دفتر شعرهای نوشته شده ی سالهای 80 تا 84 بیرون کشیدم .قبلا در پرشین بلاگ گذاشته بودم.منتهی این غزل را غریب دوست دارم.تحمل کنید تا در روزهایی نزدیک پرغزل بیایم.
با احترام فراوان:
سولماز مولایی
16 اکتبر 2007 در 2:55 ب.ظ
سلام
خوبي؟
ممنون از دعوتت
اين شعر رو قبلا خونده بودم.
قشنگه.
چه طراحي زيبايي داره سايتت.
بر و بچ رو خبر كن بيان .
اينجوري بي سرو صدا خوب نيست اصلا.
16 اکتبر 2007 در 11:05 ب.ظ
سلام عزیزم
مرسی که قابل دونستی و خبرم کردی
از بازگشتت خوشحالم و منتظر نوشته های پر از معنا و ارزشمندت هستم
با اجازه سایت شمارو در جمع دوستانم گذاشتم
شادزی
17 اکتبر 2007 در 11:25 ق.ظ
سولماز عزیزم : خوشحالم که اولین نفری هستم که برات کامنت می ذارم و وبلاگ جدیدو بهت تبریک میگم .. خوشحالم که دوباره شرو به نوشتن کردی ..
مثل همیشه زیبا نوشتی .. اما دلتنگی بده ؟ ارزو می کنم دلتنگ نباشی …
17 اکتبر 2007 در 11:57 ق.ظ
سلام
مبارکه سایتتون
خوشحالم یه دوست دیگه داره به تلاش فکرمی کنه
پاسدار و پایدار ادبیات باشید.
بدرود
17 اکتبر 2007 در 5:12 ب.ظ
خيلي قشنگه شعرتون.
18 اکتبر 2007 در 12:06 ق.ظ
همیشه وقتی دلگیر بودم، شعر میخوندم یا میگفتم، اما الآن وقتی شعر خوندم، دلکم گرفت!
18 اکتبر 2007 در 9:54 ق.ظ
سلام خانم مولایی عزیز
از اینکه خبرم کردید ممنونم.
هرچند “اجازه” را پیدا نکردم و البته مطمئن نشدم که همین مطلبی است که گذاشته اید.
به هر حال ممنون.
اگر اجازه بدهید خوشحالیم را با گذاشتن لینک وبسایتتان تکمیل کنم!
با احترام فراوان
عاصف ادیب
18 اکتبر 2007 در 10:00 ق.ظ
سلام.احوال شما.مبارکه.بابا پایگاه اینترنتی دار.بالاخره ما نفهمیدیم شما تهرانی یا زنجان:دی.به نظر من کنار پنجره چشم انتظار بودن نه!کافی نیست.
19 اکتبر 2007 در 1:00 ق.ظ
سولماز نازنینم …
چه غزل زیبایی … امشب با دلتنگی ام مبارزه می کردم … این شعر تو دلتنگی ام را متبلور کرد .. دخترک … می بوسمت
21 اکتبر 2007 در 9:16 ب.ظ
سلام.حال شما؟دیگه اینجا چرا کم مینویسین.بابا آپ کن تند و تیز.
22 اکتبر 2007 در 2:27 ب.ظ
چقدر سايتت سخت باز ميشه ؟
22 اکتبر 2007 در 2:30 ب.ظ
چه خوب که آمدی
گفتی که هستی
دیدم که نیستی
وای بر من و این همه دلتنگی
23 اکتبر 2007 در 1:26 ق.ظ
سلام
بسیار بسیار زیبا بود . واقعا لذت بردم .
12 جولای 2008 در 10:57 ق.ظ
سلام
مثل اینکه خیلی وقته آپ نکردید
ولی به هر حال شعرتون خیلی خیلی قشنگ بود
8 نوامبر 2009 در 10:47 ب.ظ
سر کار خانم مولایی
با سلام
شعر های زیبایی دارید. خوندم و لذت بردم. با اختلاف یک «واو» که میگن حرف عطفه ما با هم هم فامیلیم.
خوشحال میشم از وبلاگم دیدن کنید. نقد و نظر یادتون نره. ممنون
http://www.chakamesara.blogfa.com