من و این صدای باران….
اينجا من از عشق جديدي در فرم يك ”مرد“ و ” ازدواج“ و ”تصوير يك خانه“ و ” بچه دار شدن“ و ” و به خوبي و خوشي زندگي كردند“ سخن نمي گويم … مطلقاً. توضيحش شايد به اندازه ي خودش بي ”معني“ باشد . بايد باور كرد كه ما همه ي معاني را نمي دانيم و اين همه تلاش براي به لغت درآوردن مفاهيم دروني انسان شايد از اساس نادرست است. مثل اينكه بخواهي حس بتهوون در سمفوني شماره ي هفت را به كلام بياوري…. در حالي كه حس در همان جريان موسيقي است و بايد به آن گوش كرد و تن سپرد و از لقلقه ي كلام پرهيز كرد.
چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر مردمكهاي پريشانم
مي چرخد و مي گسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي گيرند
شايد مرا از شاخه ميچيندد
شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
شايد …
ديگر نمي بينم—————
لیلا ی عزیزم ،چقدر این نوشته ات در مورد حالای من صادق است….
13 ژوئن 2010 در 7:52 ب.ظ
سولماز جان… چقدر این موسیقی متن وبلاگت را دوست دارم…. گوشهای شنوایت را دوست دارم، زبانم یارم نیست عزیز دلم…
البته چندان هم مهم نیست، نگران نباش :-*