من و این صدای باران….

نمي بينيد كه من دوباره دارم ”حس“ را تجربه مي كنم با همه ي دردش اما نسبت به يك غير ممكن ديگر؟ يك جاي ديگر؟ كه من از جدا شدن از انچه كه پشت سر دارم و از فضاي ناآشنا گيجم و تبدار؟ و انچه از ان پروا دارم نه عشق گذشته كه اين حس مغشوش ست؟

اينجا من از عشق جديدي در فرم يك ”مرد“ و ” ازدواج“ و ”تصوير يك خانه“ و ” بچه دار شدن“ و ” و به خوبي و خوشي زندگي كردند“ سخن نمي گويم … مطلقاً. توضيحش شايد به اندازه ي خودش بي ”معني“ باشد . بايد باور كرد كه ما همه ي معاني را نمي دانيم و اين همه تلاش براي به لغت درآوردن مفاهيم دروني انسان شايد از اساس نادرست است. مثل اينكه بخواهي حس بتهوون در سمفوني شماره ي هفت را به كلام بياوري…. در حالي كه حس در همان جريان موسيقي است و بايد به آن گوش كرد و تن سپرد و از لقلقه ي كلام پرهيز كرد.

توصيف كردني نيست اما اين حس در من مثل باز بودن پنجره هاست رو به بيرون، بعد از اين همه در خود فروماندگي. عاشقي نيست. مايه ي يكي شدن است با آنچه كه در بيرون از من جريان دارد. مثل آمدن بهار و حس جوانه زدن. شايد مثل اينجا كه فروغ مي گويد:

 

چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر مردمكهاي پريشانم
مي چرخد و مي گسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي گيرند
شايد مرا از شاخه ميچيندد
شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
شايد …
ديگر نمي بينم

—————

لیلا ی عزیزم ،چقدر این نوشته ات در مورد حالای من صادق است….

 

یک دیدگاه برای “من و این صدای باران….”

  1. فرشته گفته:

    سولماز جان… چقدر این موسیقی متن وبلاگت را دوست دارم…. گوش‌های شنوایت را دوست دارم، زبانم یارم نیست عزیز دلم…

    البته چندان هم مهم نیست، نگران نباش :-*

دیدگاهی بنویسید