مرا دلی است گرفتار عشق دلداری
استاد “يوگا” مي گفت:
بده ،ببخش با “عشق” انتظار هم نداشته باش .تشكر هم نپذير و توقع يك لبخند هم نداشته باش.چيزي را كه به كسي مي بخشي تصور نكن كه به فرد بخشيدي!او ” را تصويري از “خدا “بدان و تصور كن كه به خدا” داده اي …با “بخشش” در راه خداست كه متبرك مي شوي و به “نشاط” دست مي يابي.
پي نوشت 1:
زيباترين عكسها در اتاقهاي تاريك ظاهر مي شوند ،پس هر موقع در قسمت تاريك زندگي قرار گرفتي بدان بي ترديد “طبيعت” مي خواهد از تو تصويري زيبا بسازد.
کمی بعد از تحریر:
پنج شنبه 23 اردی بهشت ماه بعد از بازدید از نمایشگاه بین المللی کتاب تهران ،با محبوبانه ی بلاگفا قرار گذاشتیم تا همدیگر را ببینیم در لابلای شلوغی و ترافیک و گرمای طاقت فرسای تهران این بهترین اتفاق سف یکروزه بود ،بعد تر هم آقای حجت دانشجو – همسر محبوب عزیزم نیز در پارک ” لاله” به ما پیوستند….دقایق بسیار خوبی بود…جای تک تک دوستان مشترکمان خالی بود،مخصوصا “ماری ” عزیزم…
تصمیم داشتیم برای خرداد– تیرماه ،به یزد برویم ،اما دوستان یزدی منصرفمان کردند و گرمای هوا را خاطر نشان نکودند و گفتند برای آن تاریخ بهتر است برنامه ریزی نکنیم!انشا ئ لله در خوش آب و هوا ترین فصل سالهای آینده یزد گردی را بهانه ی دوستیهایمان کنیم و دوستان نادیده ی وبلاگی عزیز را از نزدیک ببینیم.
13 می 2010 در 8:44 ق.ظ
chetori dokhtar joon? mamanet khooban?
shaad baashi
14 می 2010 در 2:09 ب.ظ
ماری عزیزم سلام،خوبیم شکر.مامان هم سلامتند و خبری نیست جز دوری شما عزیزان،باشد تا در واپسینه های بهآر زیبای امسال فرصت دیدن شما نیز اتفاق بیفتد…می بوسمت نازنینم.تو نیز شاد و مسرور باشی…رها کن تمام آشفتگیها را…بگذار نبض زندگی از چشمهای مهربانت جانی تازه بپراکند در سلولهای خاطره های ذهنت.
15 می 2010 در 10:37 ق.ظ
يزد به يكبار ديدنش مي ارزه . اما اگه شيرازو نديدي بهتره اول بري شيراز …
15 می 2010 در 10:52 ق.ظ
حتما ري راي عزيزم…هر بار كه از دانشگاه براي شيراز”اسم نوشتم اتفاقاتي مي افتاد كه نمي شد رفت،اما تعريف يزد رو بيشتر شنيدم.توصيه ي شما هم به روي چشم !
21 می 2010 در 2:20 ب.ظ
سلام سولمازجان,چند روزيه ازيزد برگشتيم هواخوب بود ميخواي برنامه ريزي کن;-) اونروز که عالي بود وازديدنت واقعا خوشحال شدم.به اميد ديگر روزهاي باهم بودن..