همه ی جان وتنم،وطنم،وطنم،وطنم…
ایستاده ام هنوز،از بالا به همه ی پیرامونم نگاه می کنم..بعضی رویدادهارا واقعا خرد می شوم.برخی را خیلی
عمیق تحلیل می کنم و بعضی را با دستم می شکنم می گذارم در هیستوریه خاطراتم نیز نماند…
سلام.،آن بالا روی ابرهای توده ای انبوه یک آسمان برف نشسته که تمام کودکان این شهر را خوشحال کرده است…آدم برفی و یک باریکه ی یخبندان برای لیز خوردن پسربچه های جسور خیابان و صدای مرد پارویی در ،نیمه های بهمن ماه هشتاد و هفت خورشیدی.اما حالا که دارم می نویسم شب است ،سکون و رخوتی پر از سرمای سوزناک.خوبم…خیلی خوب…آنقدر ها که باور نکردن “تو”این حال خوب را خراب نمی کند…پر از نشاطم و انرژی و دیگر شادم…شعفم با بودن گاه به گاه همین شاعرانه هایم سرخوشم
می کند…همین دلتنگیهایی که یک وقتهایی با دز خیلی بالا توی رگهایم تزریق می شود و دگردیسی ای که اتفاق می افتد و نخی که نازک می شود از احساساتم،که اگر هنوز خالص باشند و خوشی ای که دوباره از نا کجا آباد توی زندگیم تکثیر می شود و همه ی وقایع که می خواهند اتفاق بیفتند و گاه می آزارانندت و گاه می سازندندت!حالا ظاهرا دوران سازندگی ست و به سر رسیدن ساختار شکنیهایم در زندگی…از سلاله ی نازنینم ممنونم برای دعاهای فراوانش سبب به “آرامش رسیدنم” و کمی مغموم از دوستانی که اگر این صفحه را می گشودند نوشته های اخیرم دلشان را غصه دار کرد و نا خرسند شدند….
نشسته ام کنار پنجره و صدای ضرباهنگ بهمن ماه و نوید پیروزی اش در سال پنجاه و هفت و شادمانی که در تلویزیون دیده و شنیده می شود متعجبم می کند!واقعا این سالها و روزها ما !پیروز بوده ایم و به جای دیو رانده شده،”فرشته “را نشاندیم بر جایگاه خودش!هنوز تردید دارم نه به این موج سواریها ،نه!به آرایمان!به انتخابمان!به جهان بینیمان و از همه مهمتر به خدایی که “مادر” می گوید هست و می بیند و می شنود و از “رگ گردن به ما نزدیکتر”!بگذرد این روزگار تلخ تر ازهر”…با چه صلابتی این سرود پخش می شود از همه جا…امیدوارم من اشتباه کنم نه دوستان و اندیشمندان و روشنفکران و آنهایی که برای “ایران”را ایران “شدن و ماندن جان دل کندند و خون دل خوردند و زخمه بر پیکرشان ملتهب شدن!
اما هنوز نگاه می کنم…به خودم…مادر…کودک درونم…غزلهایی که می گویم و شعرهایی که می خوانم و دلم را می آشوبند…تیترهای روزنامه ها و مرور تاریخ و حضور امام (ره) و گلباران فرودگاه در ان سالها و …
پی نوشت 1:
خیال تیغ تو با ما حـدیث تشـنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
7 فوریه 2010 در 5:36 ب.ظ
گیر کردهام توی صفحههای غربت… لابلای تمام روزمرگیها، زیر بار تمام این روزها… انگار شکنجهام میکنند…
حرفی نمیآید بر زبانم، اصلا فکری هم به ذهنم نمیآید.. بعضی میگویند هنگ کرده!! نمیدانم؟؟ اما دیگر آن رود که جاری میشد از سرچشمه ذهنم و به کاغذ سرازیر میشد، بسته شده، انگار سرچشمه را گرفتهاند… دیگر باران هم نمیبارد…
سولماز جانم… نگاهی به بالای صفحه بینداز و باز هم شکوفاتر شو از تغزلها..
قربانت، فرشته