همه ی نشانه ها را خاموش می کنم …خیلی کلافم پیچیده،بقدری کلافه ام که حتا رخوت این زمستان پر برف نیز آرامم نمی کند…اینجا هنوز منم دلتنگ دیدنت!اتاق بیشتر ساعات روز و شبم تاریک است و شمعدانها را نیز گذاشته ام توی کمد…دلم هیچ جز آرامشی بی پایان نمی خواهد…از بعضی از آدمهایی که یکدفعه وارد سررسید زندگیم شده اند خسته ام و رنجور…خودم را نیز نمی توانم تحمل کنم..این سراشیبی نزدیک به سی سالگیم خیلی نخم را نازک کرده!آآآآآآآآآآآی خدایا!کجایی؟دارم ایمانم را به استیصال می کشانم!!!!!دستهایت را عاشقانه می خواهم دور کمرم حلقه کنی و زل بزنم توی چشمهایت و شانه هایت را برای گریه گردن دوست خواهم داشت….
28 ژانویه 2010 در 3:52 ب.ظ
manam az adamhayi ke ye dafe varede sar reside zendegim shodan ranjoram va delgir
31 ژانویه 2010 در 5:57 ب.ظ
سلام سولماز سه ماه است نازنين مادرم آسماني شده حال وهوايم باراني است. برايم دعا كن.