بایگانی برای ‘روزنگاشت‌ها’ دسته

جانا چه گویم شرح فراقت ….

چهار شنبه, 21 اکتبر 2009

ای بی وفا! راز دل بشنو از خموشی من
این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا!چشم دل بگشا،حال من بنگر!
سوز و ساز دلم را ندیده مگیر!
ای شب که تو در کنار منی،غمگسار منی
ای اشک من !……………..

پی نوشت 1:
خوب خوبم،آرام و صادقتر از همیشه…اما کمی دلخورم از دوستی که بعد از سالها دوباره آمد و تمام سلولهایم را پر از دلتنگی کرد!غریب توی این بعد زندگی دارم نخ نازک می کنم….تمام روزها و شبها را با این تصنیف” بشنوید” سپری می کنم…

پی نوشت 2:
انسان مانند رودخانه است

هر چقدر عميق تر باشد

آرامتر است.

< مونتسکيو >

که دوست خود روش بنده پروری داند!

جمعه, 9 اکتبر 2009

” یا لطیف”

پی نوشت 1:

نوشته ی پیشین مایه ی نگرانی خیلی از دوستانم شد ،چه آن دوستانی که زنگ زدند و همدلی کردند ،چه آنهایی که میل زدند و پیغام گذاشتند…خواستم ننویسم نشد،نتوانستم!آمدم پاک کنم،باز هم دستم به حذف کردن نرفت!

بشنوید! که مست می شوم از شنیدن این تصنیف!

من مانده ام تنهای تنها،من مانده ام تنها میان سیل غمها…

سه شنبه, 6 اکتبر 2009

نشسته ام روی پله ی حیاط و دارم خفه می شوم از این بغضهای گلوگیراین دو روزه،

چقدر دهه ی دوم مهر ماه وحشتناک شروع شد برایم ،دو عزیز دوست داشتنی را در دو روز از دست دادم و به آغوش خاک سپردیم.دارم فکر می کنم نیکان و شکیبا چطور با این غم و اندوه کنار خواهند آمد!

از ساعت 8 صبح شنبه که این خبر را شنیدم توی بهت و شوکی عمیقم تا خود امشب!

مجالس که تمام شد خیلی ها آمدند من و نیکان و شکیبا را بوسیدن وبغل کردند  و تسلیت گفتند و رفتند !به قدری

 گریه کردم که دارم خفه می شوم…خالی و ناپایدارترین به دلبستگیها.

آی!زنده یاد بسطامی عزیز!کجایی که طنین “گلپونه هایت”آتشی می زند بر این نیستان!!!

پی نوشت 1:

خیلی سعی کردم از مصیبت وارده ی 11و12 مهرماه پاییز 88 چکیده ای

 ننویسم اما،نتوانستم!نشد و انگار این عادت روزنوشت نگاریهایم تمامی ندارد.

.هنوز پاییز را دوست دارم و با “فروغ “زمزمه می کنم..       “ای کاش !چون پاییز بودم….

تو مرا جان و جهانی…چه کنم جان و جهان را؟؟!

جمعه, 2 اکتبر 2009

با “عشقی بی پایان” برای  دوست عزیزتر از جانم : ندا

برايت يک دنيا حرف دارم..يک دنيا حرف.. از روزهایی که گذشت..از سکوت ها و اسپاسم های شبانه دکتر!..تا به حال ديده ای؟..پیش ار آنکه آغازشود تمام شود؟ديده ای؟..اصلا تا به حال مرز بين آغاز و پايان را زندگی کرده ای؟..ساعتها غرق شدن در هياهوی افکارت..گم شدن در دنيای خلسه آور ثانيه ها.. شناور شدن در دريای ترديدها……تمام اين لحظه ها را لمس کردم…اصلا نگاه کن همين واژه ها را ديشب از باغچه تجربه چيده ام…لحظه ای افق پيش روی احساست میرويد و لحظه ای بعد در خطوط دردهايت گم میشود..اصلا …..بگذار به روشنی بگو يمت..لحظه لحظه تضادها را زندگی کردم…و باز دوره کردم..شايد هزار بار..
اين روزها چه دير ميگذرند…هوای اين روزها سنگين است..سنگين و مه آلود..
ميدانم بی دليل نيست..خلوت را که برميگزينی..بی ترديد دلت از هياهو به درد آمده..شايد به گونه ای در پی آرامشی..آرامش و..
کمی خسته ام…میخواهم پیش از وقوع هر چيزی خودم تازه شوم……فقط خودم

حال و هوای اين روزهايم از زبان سهراب:


ايوان تهی است و باغ از ياد مسافر سرشار.
در دره آفتاب‌‌‌ سر برگرفته ای
کنار بالش تو بيد سايه فکن از پا در آمده است.
دوری تو از آن سوی شقايق دوری.
در خيرگي بوته ها کو سايه لبخندی که گذر کند؟
از شکاف انديشه کو نسيمی که درون آيد؟
سنگريزه رود بر گونه تو ميلغزد.
شبنم جنگل دور سيمای ترا ميربايد.
ترا از تو ربوده اند و اين تنهايی ژرف است.

 و گاه کمی پیاده روی با “باخ”!

جهان كتاب تمرين توست
برگهايي كه بر آن مشق مي كني
و نه خود واقعيت
اما اگر بخواهي مي تواني واقعيت را در آن بنگاري
و نيز آزادي كه در دفتر جهان ژاژخايي كني
دروغ بنگاري
و يا برگهايش را
پاره پاره كني .

و نهیب به خالی این روزهایم که!

يک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بيست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظي کند . ميخواهد برود .برود آن دور دورها .. ميگويد :‌«‌ميروم اما زود برميگردم » من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد .من يادنرفت . يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌اين براي خوردن . » و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت » . يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش .هر دو را خورد و خنديدم . ميدانستم دوستي من « تا » ندارد .ميدانستم دوستي او « تا » دارد . مثل هميشه . خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم .اما او هيچ کدامشان را نخورد . حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد !!!

هميشه به واژه های روشنت بيشتر ايمان دارم !!!

 با احترام فراوان .

به امید دیدار در نوروز شاید !

پی نوشت 1:

در پاییز نشسته ام و می نویسم و می خوانم و می روم و خواهم آمد در غبار بارانهای ممتد

این ماهها آنهم بی چتر”باران” را زندگی می کنم.تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.

کجا دانند حال ما سبکبالان ساحلها!!

سه شنبه, 22 سپتامبر 2009

“یا لطیف” 

صبح است ،کمی خیس و سرد،تمام شب را باران یکریز باریده و همه ی برگهای سبز را به دست جویبار سپرده و خالی کوچه را نمناک از هوای پاییز تن طلایی کرده…پنجره را باز می کنم نسیم سردی می نشیند روی برگه های روی میز و صفحه های کتاب را ورق می زند….پاییز دارد می آید و من تمام سلولهایم دارند جان می گیرند….مست می شوم از  موسم آمدنش …آرام…خونسرد و پر از جزئیات… هی !نگاه می کنم به آسمان بدون آنکه بدانم کجای زاویه دار جهان ایستاده ام!حالم خوب است…آنقدر که این مستی و شعف را می توان لا جرعه سر کشید…رها و بی دغدغه..با بودن و خواندن و رفتن و آمدنهای پر شتاب در بطن مهر و آبان و آذر  شادم….پر می گیرم در آسمان بلند خیال رنگارنگی برگها و شاخسارها و بیکرانگی گندمزار. حتا غروبهایش برایم بی نظیرترین تصویرهاست…خدای صبورم!چقدر خوشحالم که تو هستی و من از بودنت رنگ می گیرم و فارغ می شوم از هر چیزی که ذهنم را می آشوبد و دلتنگ می کند.. پرواز در این پادشاه ترینه ی فصلها بی تسلی خواندن غزلها و مرور آنها عبوری ست بیهوده،و گر نه من کجا و خمار مستی در پاکترین هوای کوهستانی شهر  کجا!و چقدر بی خبرم از این همه تردید این فصلنامه که چه می شود و چه خواهد شد؟دارم تمرین می کنم روی پاهای خدا بایستم  تا اندازه ی خورشید بالا بیایم تا روی “ماهش”را ببوسم.

 

پی نوشت 1:

“خدایا به من تلاش در شکست,صبر در نومیدی,رفتن بی هجران,جهاد بی سلاح,کار بی پاداش,فداکاری در سکوت,دین بی دنیا,عظمت بی نام,خدمت بی نان,ایمان بی ریا,خوبی بی نمود,گستاخی بی حامی,مناعت بی غرور,عشق بی هوس,تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی آنکه دوست بدارند روزی کن.” استاد دکتر علی شریعتی –

 

پی نوشت 2:

و با وجود تمامی سوختن‌هایش، و با وجود تمامی پیامدهایش، و با وجود تمام اندوهی که شب و روز در ما ماندگار است و با وجود گردباد و هوای بارانی٬ به زندگی سوگند، عشق برجای می‌ماند فرزندم، عشق شیرین‌ترین ِ سرنوشت‌هاست فرزندم…

 

 

«فالگیر، نزار قبانی»

بیا مرا ببر ای !عشق با خودت به سفر….

سه شنبه, 15 سپتامبر 2009

“یا لطیف”

می نویسم به نام تو و سوگندی که به جان همین قلم یاد کردی…یادت می کنم در پسینه ها و وا پسینه های شبانه روزم…و می نویسمت با خودکاری که هر چقدر تو را غزل کرد و رباعی و دو بیتی

دچارترم کرد برای بودن و سرودن و نوشتن.!حالا هوای من شده خوب از هوای تو…!

“خدای مهربانم!

گفتم: چقدر احساس تنهايي مي‌كنم …
گفتي: فاني قريب
.:: من كه نزديكم (بقره/۱۸۶) ::.

گفتم: تو هميشه نزديكي؛ من دورم… كاش مي‌شد بهت نزديك شم …
گفتي: و اذكر ربك في نفسك تضرعا و خيفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پيش خودت، با خوف و تضرع، و با صداي آهسته ياد كن (اعراف/۲۰۵) ::.

گفتم: اين هم توفيق مي‌خواهد!
گفتي: ألا تحبون ان يغفرالله لكم
.:: دوست نداريد خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.

گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشي …
گفتي: و استغفروا ربكم ثم توبوا اليه
.:: پس از خدا بخوايد ببخشدتون و بعد توبه كنيد (هود/۹۰) ::.

گفتم: با اين همه گناه… آخه چيكار مي‌تونم بكنم؟
گفتي: الم يعلموا ان الله هو يقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمي‌دونيد خداست كه توبه رو از بنده‌هاش قبول مي‌كنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.

گفتم: ديگه روي توبه ندارم …
گفتي: الله العزيز العليم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولي) خدا عزيزه و دانا، او آمرزنده‌ي گناه هست و پذيرنده‌ي توبه (غافر/۲-۳ ) ::.

گفتم: با اين همه گناه، براي كدوم گناهم توبه كنم؟
گفتي: ان الله يغفر الذنوب جميعا
.:: خدا همه‌ي گناه‌ها رو مي‌بخشه (زمر/۵۳) ::.

گفتم: يعني بازم بيام؟ بازم منو مي‌بخشي؟
گفتي: و من يغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا كيه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.

گفتم: نمي‌دونم چرا هميشه در مقابل اين كلامت كم ميارم! آتيشم مي‌زنه؛ ذوبم مي‌كنه؛ عاشق مي‌شم! … توبه مي‌كنم
گفتي: ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين
.:: خدا هم توبه‌كننده‌ها و هم اونايي كه پاك هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.

ناخواسته گفتم: الهي و ربي من لي غيرك
گفتي: اليس الله بكاف عبده
.:: خدا براي بنده‌اش كافي نيست؟ (زمر/۳۶) ::.

گفتم: در برابر اين همه مهربونيت چيكار مي‌تونم بكنم؟
گفتي:يا ايها الذين آمنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا و سبحوه بكرة و اصيلا هو الذي يصلي عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمت الي النور و كان بالمؤمنين رحيما
.:: اي مؤمنين! خدا رو زياد ياد كنيد و صبح و شب تسبيحش كنيد. او كسي هست كه خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت مي‌فرستن تا شما رو از تاريكي‌ها به سوي روشنايي بيرون بيارن . خدا نسبت به مؤمنين مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)

پی نوشت 1:

من ،این نقاش جادو را نمی دانم.نمی دانم     (مولانا)

تو !پناه منی!وقتی راهها با همه ی وسعتشان باریک می شوند.      (دعای عرفه)

تو چه کرده ای که عمری ز پی ات دویده ام من!؟

شنبه, 29 آگوست 2009

خیلی وقت است دلم گرفته،از آن دلگیریهایی که نمی دانم

دردش چیست و درمانش چه!اما ! هنوز امیدم به خواندنش است و اجابتش،

آنگونه که خودش زمزمه ام بوده”!امشب ای ماه!به درد دل من تسکینی!

این قرارداد

تا ابد میان ما

 برقرار باد…

چشم های من به جای دست های تو!

من به دست های تو آب می دهم،

تو به چشم های من آب  رو بده!

.

 قیصر

1:

 بِاللهِ اعتَصَمتُ وَ بِاللهِ اَثِقُ وَ عَلَی اللهِ اَتَوَکَّل

خودم ،دلم  وتمام دلبستگیهایم را راضی کرده ام که بمانند، محکمتر و قرصتر !هر چند که خستگی سالهای بی “تو بودن”انگار تمامی ندارد…

2:

دردهاي من نهفتني است

دردهاي من

گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست

دردِ مردم زمانه است

مردمي که چين پوستين ِشان

مردمي که رنگ روي آستين ِشان

مردمي که نام هاي ِشان

جلد کهنه شناسنامه هاي ِشان

درد مي کند،

من ولي

تمام استخوان بودن ام

لحظه هاي ساده ی سرودن ام

درد مي کند…”*

.

*قيصر امين پور

3:

این راه عشق است، بی آن که این راه را طی کنم عشق را به پایان نمی برم.

اینبار آمده ام تا که بسوزانی ام!


آمـده‌ام که سر‌نهـم عشق تو را بـه سر برم

دوشنبه, 17 آگوست 2009

پشت سر  هر معشوق خدا ایستاده است! و تو برای آن‌که معشوقت را از دست ندهی، به بالا نگاه نکن! چرا که ممکن است نگاهت بیفتد به خدا و او آن‌قدر بزرگ است که هر چیز نزد او کوچک جلوه می‌کند!

پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است! اگر معشوق ِ تو ساده است و کوچک و معمولی! و اگر عشق تو گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کار تو ندارد! اجازه می‌دهد عاشقی کنی و جوانی! تماشایت می‌کند و می‌گذارد که شادی کنی و شادمانی! اما! هرچه در عشق ثابت قدم‌تر شوی و قاطع؛ خدا با تو سخت‌گیرتر می‌شود و مانع! هر قدر که در عاشقی عمیق‌تر شوی و پاک‌بازتر، و هر قدر که عشق خود ناب‌تر می‌شود و زیباتر؛ بیشتر از خدا بترس! چرا که خدا از عشق‌های پاک و عمیق نمی‌گذرد، مگر آن‌که آن را به نام خودش تمام کند!

پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است! هر گامی که تو در عشق برمی‌داری، خدا هم گام برمی‌دارد در غیرت! تو عاشق‌تر می‌شوی و خدا غیــورتر! و آن­گاه که گمان می­کنی معشوق چه دست­یافتنی شده است، وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می­شود! خیالت را در هم می­ریزد و معشوق را در هم می­کوبد! معشوق  تو هر کس باشد و هر جا، خدا هرگز نمی‌گذارد میان تو و او (خدا) فاصله بیفتد! عشق تو را در هم می­شکند! و تو را نااُمید میکند! تو نااَمید می­شوی و نمی­دانی که چه نعمتی­ست و چه گوهری­ست این! از این­جا و از آن­جا! از این کس و از آن کس! از این چـیز و از آن چـیز! تو نااُمید می­شوی گمان می­کنی که عشق چه بیهوده کاری­ست! و برآنی که شکست خورده­ای و خیال می­کنی که آن همه شور و آن همه سرور و آن همه غرور را تلف کرده­ای و هدر! به باد داده­ای گوهر خود را و به عدم! اما! خوب که نظاره کنی: حتی قطره­ای از تو کم نشده! خدا همه را جمع کرده برای خودش و همه را گذاشته به حساب خودش!

و خدا به تو می­گوید: مگر نمی­دانستی پشت سـر هر معشوق خدا ایستاده است؟ این همه راه که آمده­ای برای من بود و خودم! و این همه رنج که برده­ای برای من بود و خودم! پس به پاس این همه رنج و این همه عشق؛ قلبت را، روح و راحت را و دنیای تو را وسعت می­بخشم و آرامش! و این ثروتی است که هیچ معشوقی ندارد تا به تو عرضه کند!

فردا! اما! باز تو عاشق می­شوی!

و نمی­دانی که: پشت سـرِ هر معشوق خدا ایستاده است!

«عرفان نظر آهاری»

1:

 

ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان

“ابو سعید ابی الخیر”

 2: بعد از تحریر:

5 روزی می شود که از سفر برگشته ام، اما!هنوز دلم را جای جای بین الحرمین جا گذاشته ام!سعی به زندگی و مرور روزمرگیها دارم اما!هنوز تمام فکر و ذهنم بقیع است و زمزمه ی طنین “لبیک”در مسجد شجره و عمق و شطح وصف ناپذیر طواف و سعی صفا و مروه!آآآآآآآآآآآآی مهربانترین مهربانان!راضیم به رضایت بیکرانت….

3:

لحظه لحظه ی حضورم در مدینه النبی و مسجدالحرام  را به یاد تک تک دوستان عزیز و عزیزان و اساتید اندیشمندم و ولی نعمتانم بودم و دعاگو.چه آنانکه نقشی در آموزشم داشتند چه آنانکه بودنشان در دقایق دانای زندگیم فرصتی بود مغتنم..

قرعه ی فال به نام من بیچاره زدند…

شنبه, 25 جولای 2009

اندکی پیش از موعد:

دلتنگ شدن سخت ترین و جانگیرترین دقیقه ها برای یک شاعر ،یک نویسنده،یک هنرمند و اصلا یک انسان کامل با شرط نسبیت است.درد دارد،بغض دارد،شور و غوغایی درونی نیز مضاعف!بیقرار شده ام شبیه به هیچ کدامیک از این سالهایی که پشت سر گذاشته ام!بعضی صداها،بعضی دوستی ها

،بعضی سفرها و بعضی هدیه ها را می توانی هر روز نگاه کنی و خاطرات شیرینش را  به یاد بیاوری!اما انگار هیچ ریسمانی تو را نگه نمی دارد و تو نیز آویزانی!آرامش را جویایی اما انگار خیلی با سر انگشتان تو فاصله دارد….بعد تر می بینی باید خودت را قربانی اهدافت در زندگی کنی ، مانند ابراهیم (ع) ،باید بخاطر آنهایی که دوستشان داری بمانی و کنارشان باشی،دوباره !رنگ آبی آرامش را کمتر حس میکنی!چند کار را با هم انجام می دهی با تمرکز و مدیریت اما باز قرار نداری و متلاطمی!این منم!بعد از این همه سال!در بیست و هشت سالگی دارم خیلی نشانه ها را لمس می کنم و و قتی مرور می کنم می بینم هر آنچه توی ذهنم بود و ماند و خاطره شد ملموس ترینه لحظه هایم شده با ستاره های خط خطی شده در تقویم خورشیدی.

مرداد ماه” را همیشه دوست داشته ام بخاطر “ماه تولد ،مادر”او که !”زیر دستهای او جوان شدیم/او به پای ما نشست و پیر شد”. ممنونم از مادربزرگ بردبارم که مادر را برای خالی همه ی ثانیه هایم متولد کرد و جانی دمید در

کالبد همه ی کودکی تا نوجوانی و جوانی ام.حالا می بینم رنجی که در بدنیا آوردن “مادر”در سال

یکهزار و سیصد و سی  کشیده ،بی فایده نبوده است…و چه حیف که “مادر بزرگ جایش

خالی ست در خانه ی ما.

برای من هیچ وقت ،هیچ چیز سخت نبوده،نه گفتن ،نه شنیدن.استاد می گفت :حسن شما در شنونده بودنتان است

.همین که دو گوش بزرگ دارید برای شنیدن و سنگ صبور شدنها.و دو چشم برای تماشایی شگرف و یک دهان برای به تصویر کشیدن کلامتان.

*****

 

 انگار روی زمین بند نیستم!..سعی می کنم

خیلی آرام تر باشم..تو هم آرام سطر به سطر دست کلماتم را بگیر و با من بیا تا انتهای خط!

“””

و حالا من!با تمام  خالی شاعرانگی هایم مسافرم ای!بادهای ناهموار!انگار!باید عاشق شوی و بروی!

نه عشقی زمینی،عشقی آسمانی و متعالی که تو را با تمام کاستی هایت اجابت کرده و شده ای

مسافر “سرزمین وحی و محمد(ص)!

خدای خوب،مهربان،شکیبا،آگاه و بخشنده ام .

از اینکه کمترین را شایای پذیرفتن در سرزمین نمادینه ی خودت کردی،سپاسگزارم.دعوتت را

قبول می کنم و تردید نداشته و ندارم که شریک و همتایی برایت نبوده ونیست و نخواهد بود.

 

” کعبه یک سنگ نشانی ست که ره گم نشود/حاجی احرام دگر بند،ببین “یار”کجاست؟!

 

و یقین دارم هر که را دوست داری همه چیز به او می دهی…تا نشانش بدهی که دوستش داری…

و در جای جای زندگی همراهیش می کنی..این یعنی “غنیمت ترین اتفاق زندگی…

“لبیک” من را با تمام ارتعاش صدا و همه ی سلولهای وجودم شنوا باش و

پاسخی سزاوار برای تمام دوستان ارجمندم و عزیزانم  و ملتمسین دعاگویان باش و به عزت و سربلندی

خودت “ایرانم را ،پاره ی تنم را و سرزمین خاطرات کودکی هایم  را سر ریز از آزادی و آزادگی و تعالی بنما.و دور کن از اندیشه های مسموم و نا بالغ و کال! کمترین را ببخش و عفو کن و تا همیشه های دور از “ستار العیوب بودنت دریغم نکن!

!

پی نوشت 1:

بی تردید به نیابت از تک تک دوستان وبلاگ و دیده و نادیده و فیس بوکی و

عزیزان همراهم نایب الزیاره خواهم بود و طواف به جا خواهم آورد و روی ماه خداوند را خواهم بوسید.

2:

از خدا می خواهم در یکی از روزهای زیارت و مناجات واستغاثه،دیدار دو عزیز گرانقدر را برایم میسر کند.

اولین عزیز؛امام عصر (عج) و دومی پدرم (یگانه همسفر کودکی هایم”او که از 1 روزگیم با مادر بود تا

 چهارسالگیم.در زلالترین دقیقه های دعاهایتان کمترین را فراموش نکنید و

مضطر دعایم باشید.دلم می خواهد نه فقط فرصت دیدار بلکه مجال سخن گفتن نیز میسر شود..

 

 3:

“خدای من!

چه  نعمت می دهی ،چه نقمت،همواره و همیشه ظرفیت آن را نیز بر من عنایت کن.

  ودر آخر که ابتدایش گویای همه ی لطافتهای این سفر و دقیقه های دانای عمیق شدن در این طیران است

را قدردان زحمات “جناب آقای خداداد  عزیز ” می دانم.خیر دنیا و آخرت نصیب شما و همکاران پر تلاشتان باد .

در پناه  محبوب و معبودی بی همتا سلامت و تندرست و سرشار از اندیشه هایی

خلاق در به ثمر رسیدن اهداف جوانان برومند ایران زمین  باشید.

 

پی نوشت 5:

بدرود ای ماهی!که آرزوها را نزدیک کردی.(صحیفه ی سجادیه)

با احترام فراوان:

سولماز مولایی

اندازه ی تمام “بهآر” دوست دارمت…

پنجشنبه, 23 آوریل 2009

اردی بهشت از راه رسیده و هوای اتاق را پر از عطر شکوفه های بادام و گلابی کرده،چقدر بهار زیباست و لبریز از شور و نشاط و سرسبزی….بی شک اردی بهشت تکه ای به جا مانده از همه ی بهشت خداست….بهار آفرین دوست دارمت…
پی نوشت 1:
اینروزها خیلی مشغولم…دوباره مجموعه ی شعرهایم به نمایشگاه امسال نرسید…اینقدر وسواسی بودن و حساسیت به خرج دادن نتیجه ای جز این نداشته برایم….شعرها را به زبانهای انگلیسی و فرانسوی ترجمه می کنم برای ارسال به سایتهای “ضد جنگ” و کلی درس و جزوه و ترجمه که وقت می خواهد…
پی نوشت 2:
شکیبا می گوید:سولماز!از اینکه نشانی “شاعرانه هایت ” را خیلی از دوستان و اساتید و مدیران و… دارند حس سانسوری نداری!
نه عزیز دلم،در اینکه همگان می دانند من و هم نسلانم “بازماندگان جنگیم ” و تنها نویسندگان و سرایندگان این مسیر!چرا سانسور!آنکه درک واقعیتها را دارد لزوم ما لم یلزم است بشارت برای روشن کردن موضوع.برداشت هر کسی برای من معیاری برای سنجش شعور و دانایی اشخاص است…و الا!همه را به یک ترکه نمی توان محک زد.