مـرا بگـذار تا حیـران بمـانم چشـم در ساقی
دوشنبه, 19 آوریل 2010امسال انگار بهار برایم جور دیگریست،خیلی به سرانگشتان اردی بهشت آفرین نزدیکم…با آنکه عهدها شکستم و در تلاطمها به خودش تکیه داده بودم …اما انگار هنوز با من دوستی اش را تمام نکرده!صحبتم با خداست که تا به امروز در اغوش بیکرانه اش امن ترین جای دنیا را به من نشان داده است….حال و هوای خوبی دارم….صبحها ارام و اهسته روی زمین خیس از باران دیشب راه می روم و شکوفه ها را نفس می کشم و این همه سبزی و طراوت وشفافیت برگهای درختان را دوست دارم لا جرعه سر بکشم….لبخندی هزار ساله روی نگاهم نشسته که مبهمم می کند در بهشتی ترین ماه خدا…..حس می کنم توی دنیا ی افسار گسیخته ی روز مرگیها نیستم…..شادم….آنقدرها که مادر در تعجب است!!!نامش که می آید….دلم می خواهد بایستم زیر باران و صدایش کنم….آی مهربانترین بخشندگان تنها یک چیز به تو می ورزم…آنهم ” عشق” است….
پی نوشت 1»
حدیث قدسی: “لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم لماتوا شوقا “، اگر آنان که از درگاه من روی برتافتند، میدانستند که چقدر مشتاق آنان هستم ، هر آینه از شوق جان میسپردند.
پی نوشت 2″
بدان که هر چیزی را کاری است از اعضای آدمی
دیده را دیدن و گوش را شنیدن
کار دل عشق است
تا عشق نبود بیکار بود.
.
«السوانح فی العشق؛ شیخ احمد غزالی؛ به اهتمام ایرج افشار؛ ص 50